آسوکـا

آنچه گذشت

دُخـترها!

دوشنبه, ۲۵ تیر ۱۳۹۷، ۰۲:۱۶ ق.ظ

از بچگی یادم نداد که از او عذرخواهی می کنم. همیشه، حتی وقتی خطایی از من سرزده بود، امکان نداشت چند ساعت بعدش با هدیه نیاید و نگوید: " بابا جان؟ ازم راضی هستی؟". دو هفته پیش بابت مسئله ای تصمیم گرفتم سکوت کنم. سکوت کنم که صدایم بالا نرود، که درشتی نکنم، که غصه دارش نکنم. خانه می آمد و سلام می گفتم و راه اتاق را پیش می گرفتم. می دانست دلگیرم. سمتم نمی آمد چون میدانست توپم پر است. می دانست که یکهو اشکم در میاید. می دانست که مرا نازک نارنجی و بابایی بارآورده. دیشب می شنیدم که به مادرم می گفت:" این بچه قرص هایش را نمی خورد. باید امشب بسته بعدی را شروع می کرد اما هنوز 12 تا از بسته قبلی مانده." هنوز هم با بیست و هفت سال سن به من می گوید بچه. قرص هایم را هرشب چک می کند. هر روز که از بیرون می آیم سرک می کشد که ببینم گرما زده نشده ام؟ آب دستم هست؟ صورتم نسوخته؟ امروز روز دختر بود. منتظرش بودم. او هیچوقت مناسبت ها یادش نمی رفت. غروب شد، دلگیرتر شده بودم. غر زدن هایم به جان خودم شروع شده بود. با دختر خاله ام تلفنی حرف می زدم اما فکرم پیش بابا بود. کلید انداخت و شیرینی به دست وارد شد. سرم را بوسید و محکم بغلم کرد و گفت: "دختر من" و همین کافی بود که به خودم بگویم که واقعا ارزشش را داشت؟

۹۷/۰۴/۲۵
آسـوکـآ آآ