دو قدم مانده که پاییز به یغما برود...
آقای یار؟ میبینی
به پاییز هم نرسیدی؟ ۸۹ روزِ پاییز نیومدی. انتظار نداری که انتظار داشته باشم که
فردا بیای؟ من مطمئنم فردا یلدا میرسه و تو نیستی. مثل همه یلداهای دیگهای که با خیال راحت
نبودی، باز هم با خیال راحت نیستی. اصلا هم برات مهم نیست که توی مهمترین فصل
یکی از مهمترین سالهای زندگی من نبودی. با من وسط بازار باقلی نخوردی و تو میدون
شهرداری قدم نزدی. منو شهر کتاب نبردی و از لابه لای کتابها یه کتاب شعر عاشقانه
بیرون نکشیدی و برام ازش چند بیت نخوندی. یهو نرفتی گلفروشی و برام یه دسته نرگس نخریدی
و کنار صورتم نذاشتی و نگفتی :"ولی تو از نرگس زیباتری." منو کباب کثیف
لبآب نبردی و بهم نگفتی که" اینقدر غصه هاتو توی قلبت دفن نکن، به من بگو، با
هم حلشون میکنیم. خب؟!" منو به کافهپاییز دعوت نکردی و برام قهوه ترک و کیک شکلاتیِ
معروفش رو نخریدی. وقتی امروز خیاطیهای مامانو انجام میدادم نبودی بگی که چرا
ناراحتیاتو سر این پدال بدبخت خالی می کنی، مگه من مردم که تو این قدر غصه
داری." میدونی یار؟ پاییز که تموم بشه، دیگه دست و دلم به براتنوشتن نمیره.
باید پایاننامهم رو بنویسم و فراموش کنم نامههایی که تو هرگز نمیخونیشون، فصلی
که تو هرگز بهش نمیرسی و دلی که هرگز بدستش نمیاری. نگرانم...
نگران زمستونیام که سرماش به دلم میرسه و تو گمون میکنی که بهار میتونه یخش رو آب
کنه. اما ای کاش میدونستی که دل برف نیست که با اولین آفتاب آب شه ...
عنوان از یغما گلرویی