آسوکـا

آنچه گذشت

کیو بیشتر از تو دوست داشته باشم آخه؟

جمعه, ۲۱ دی ۱۳۹۷، ۱۲:۵۶ ب.ظ


فقط همین دو ردیف


بحث کرده بودیم. گفته بودم:" می‌شه این‌قدر از کوپنات واسه بقیه استفاده نکنی؟ می‌شه به جاش به فکر مشکلات دخترت باشی؟" گفته بود: " تو دختر منی، می‌تونی گلیمتو از آب بیرون بکشی. این بچه‌ها کسیو ندارن پشتشون باشه." گفتم:" می‌شه اول پشت من باشی؟" گفته بود:" تا حالا پشتت خالی بوده؟" نبوده. سکوت کردم. سمت اتاق رفتم و در را پشت سرم بستم. صبح مسافر بود. در زد. سرم را زیر پتو بردم. گفت:" من دارم میرما." مادرم گفت:"ناراحته. اذیتش نکن". رفتند. (مادرم همیشه پدرم را تا فرودگاه همراهی می‌کند. حتی یک‌بار هم نشده خانه بماند و پدرم کسی را نداشنه باشد که برایش دست تکان دهد.) خودم به خودم تشر زدم. نشستم. چشمانم را روی هم فشار دادم. بلند شدم. مسواک زدم. حاضر شدم.  خودم را به فرودگاه رساندم. پیدایش کردم. پیش دوستانش بود. تا مرا دید تمام صورتش لبخند شد. دوستانش را کنار زد. گفت:"دختر لوس من." بغلم کرد. یک بغل مردانه. عاشقانه. پدرانه. مادرم گریه کرد و گفت:" من مطمئن بودم میای." دست تکان دادیم‌. راهی‌اش کردیم. برگشتیم. کتاب‌هایش را ریخته‌ام وسط اتاق و یک ساعت است که از سه کتابخانه، فقط نصف یکی‌شان را پاک کرده‌ام و به جای پاک کردن بقیه کتاب‌ها، اشکم را پاک می‌کنم.

۹۷/۱۰/۲۱
آسـوکـآ آآ