آسوکـا

آنچه گذشت

همیشه وقتی موهایم را گلوله می کنم بالای سرم، عینک به چشم می شوم و مداد به گوش، یعنی قرار است دست به قیچی و پا به چرخ شوم و بر ناراحتی هایم بتازم. قرار است یادم برود که الکترودهایم حاضر نیست، مواد آزمایشگاهی ام در هیچ انباری یافت نمی شود و فاجعه بارتر اینکه 6 ترمه شدم ام و دستم در پوست گردوست. در دلم غوغاست اما فکر می کنم بارانی که حالا به پنجره میزند، " همان حواسم بهت هستِ" خدا برای منیست که منتظر نشانه اش بودم.

شهر باران، بارانیست.

۹۷/۰۴/۱۶
آسـوکـآ آآ