حتی چراغ گردسوزم ندارم!
گل انار- خانه مادربزرگه
بدخواب و کمخواب شدهام. همین چند ساعت پیش، حدود ساعت 4 صبح یکهو دستم خورد و activity اینستاگرامم را باز کردم و متوجه شدم که در یک هفتهای که از سر بیحوصلگی نصبش کردهام، بهطور میانگین، 4 ساعت و 42 دقیقه از 24 ساعت روزم را در این فضای نهچندان سالم گذراندم. ویدئوهای برنامههای استیو هاروی و الن را دیدهام، اجراهای دیدهنشده برنامه عصر جدید را دیدم و با گات تلتنتهای آنور آبی مقایسه کردهام، و صدها اسکرینشات از فیلمهایی که باید ببینم، مانتوهایی که باید بخرم، و حتی شعرهایی که احتمالا در عنوان پستها مورد استفاده قرار بگیرند تهیه کردهام و فعلا هیچ خبری از ثبتنام در باشگاه و کلاس موسیقی، تمامکردن دوره خیاطی، نوشتن مقاله، و حتی انجامدادن کارهای فارغالتحصیلی نیست. پاییز هم که نیست هی به جان یار نیامده غر بزنیم که آقای عزیز، باران زده و دلمان هوای قدم زدن در برگریزان باغ محتشم کرده. یا سوز سرمای زمستان به مغز استخوانمان نرسیده که غر بزنیم آقای عزیز، جیب شما به اندازه دستهای ما هم جا دارد؟ اصلا این آقای عزیز حتما باید تقیبهتوقی بخورد که از راه برسد؟ مثلا نمیتواند در این غروبهای کسلکننده تابستان از راه برسد و به چهارچوب در تکیه بزند و بگوید:" تو چهار ساعت و چهل و دو دقیقه میدونی چند تا نامه میشد نوشت؟" و در ادامه بپرسد:" احوال شما؟" بنشینم و بگویم:" نمیاومدی!" بخندد و به سمت پنجره برود و بگوید:" تو همیشه با خشونت ابراز علاقه میکنی" بچهپرروی تخس! پرده را بکشد و بگوید:" حداقل اجازه بده نور چراغ تیربرق بیاد داخل" بلند شوم. موهایم را بالای سرم جمع کنم و بگویم:" که چی بشه؟" بگوید:" که کمکم بقیه چراغای زندگیتم روشن بشن." بگویم:" لازم نیست. چراغ و لامپ و مهتابی به دردم نمیخوره. خورشید میخوام." بخندد و بگوید:"منظورت منم؟" چشمانم را ریز کنم و نگاهش کنم. برگردد سمت پنجره و بگوید: "دیوارات خیلی بلندن. حداقل دیگه آجر اضافه نکن." جلوی آینه ابروهایم را مرتب کنم و بگویم:" تو اهل برداشتن دیوارا نیستی." لبخند بزند و بگوید:" اما تو اهل دوست داشتنی" کلافه میشوم. سرم را تکان میدهم. یار را ذهنم پس میزنم. هولدادن دیواری که بین آجرهایش به جای سیمان، هواست که اینقدر صغریکبری چیدن ندارد...