آسوکـا

آنچه گذشت

قبل‌ترها وقتی نبودید، مثلا برای چند روز، چند هفته و یا حتی چند ماه. فکر می‌کردم که خوشی‌های واقعی جای دلخوشی‌های کوچک مجازی را برایتان پر کرده است. مثلا اس‌ام‌اس یار جای آن کامنت فلانی که منتظرش بودید، یا حتی استوری یار جای پستی که غیرمستقیم به شما اشاره کرده باشد. قبل‌ترها فکر می‌کردم که اینجا دور هم جمع می‌شویم که سفره عریض و طویل غصه‌هایمان را باز کنیم و هر کس به قدر توان چیزی از سفره بردارد و بارمان را سبک کند. فکر می‌کردم اینجا هرچه که نباشد خانه‌ایست که چهارگوشه‌اش امن است. اگر برای شادی‌‌هایمان کوچک است، حداقل برای درددل کردن‌هایمان جا دارد. دروغ چرا؟! این روزها که نیستید، یعنی حتی بعضی‌هایتان ماه‌هاست که نیستید، فقط می‌گویم کاش یاری، دلبری، مرادی از راه رسیده باشد و پای هواپیمایی، قطاری، اتوبوسی در میان نباشد...

 

۰۸ بهمن ۹۸ ، ۰۱:۴۶
آسـوکـآ آآ

خیلی دلم می‌خواست بیایم و از احوالات باغ مادر بزرگه بنویسم، از خانه جدیدی که دلم می‌خواست با یار نیامده بخرم، از اتفاقات مدرسه، از برگشتن غمی، از حال خوبی که با فقط یک "سلام، کجایی"تان در اعماق قلبم ایجاد می‌کردید. حتی می‌خواستم از گوسفندهایی که باغ مادربزرگه ییلاق امسالشان است رونمایی کنم و برایتان عکس‌های فول اچ‌دی بگذارم تا قابلیت والپیپر شدن داشته باشند و شما هی ببینیدشان و من هی ذوق کنم که می‌توانم خاطره‌ای چند ثانیه‌ای روی دسکتاپتان یا صفحه گوشی‌تان باشم. دلم همه این‌ها را می‌خواست و دلم نبود. یعنی دلم دل نبود. یعنی هنوز هم دلم دل نیست. حس می‌کنم چیزی در من نمی‌تپد. نبضی، قلبی، چیزی. فقط دلم می‌خواهد تمام این خاک را سفت بغل کنم و بگویم: " بمیرم برای دلت" و بمیرم برای دلش


۲۳ دی ۹۸ ، ۰۵:۴۰
آسـوکـآ آآ

کاش تنستیم، شهرداری میدان دورون، ع قشنگ کودیان جور، تی کاکا خوردنه تماشا بوکونم، 

تی شال گردن چکونم و تی شکم پس جان قربان بشم.


۲۹ آبان ۹۸ ، ۲۳:۰۷
آسـوکـآ آآ

 

پاییز برسه و من دلم نخواد غروباشو ببینم؟ پاییز برسه و من ۱۹ روز میدون شهرداری رو ندیده باشم؟ پاییز برسه و من تو خیابون حافظ و باغ محتشم قدم نزده باشم؟ پاییز برسه و من دلم نخواد بارونش خودشو به رشت برسونه؟ پاییز برسه و نخوام لباس‌ها و عادت‌های پاییزهای سال‌های پیش رو از چمدون بیرون بکشم؟ روسری نارنجی؟ شال گردن قرمز؟ نیم‌بوت زرشکی؟ کیک پرتغالی؟ چای آخر شب؟ انار باغ مادربزرگه؟ پاییز برسه و این همه بی‌اثر باشه؟ این همه بی‌معجزه؟ این همه دست خالی؟ کی فکرشو می‌کرد یه روز هلو خودش رو به خرمالوهای پخته برسونه؟ کی فکرشو می‌کرد یه روز برسه که تابستون خودشو تا دل مهر بکشونه و بمونه و دلخوشیای پاییزی رو ازمون بگیره؟ کی تو فصلا دست برده که دیگه پاییز امسال برام مثل سال‌های قبل نیست؟ که دیگه دلم به بارون و خرمالو و یار خوش نیست؟ اصلا کی فکرشو می‌کرد یاری که تمام ۹۷ وقت و بی‌وقت به قاب در اتاقم تکیه می‌زد و می‌گفت "چرا از من نمی‌نویسی" حالا دیگه هیچ جای ذهنم نیست. یادم رفته چه شکلی بود. اصلا باید از موج موهاش بنویسم یا مشکی چشماش؟ دیگه باور نمی‌کنم پاییز همون فصلیه که قراره توش از بالای چهار‌دیواری نیمه‌کارم بپرم پایین و دل از تاکسی‌های اینترنتی بکنم و روزا کنارتون عرض خیابون‌ها رو قدم بزنم و شب‌ها از اینکه امروز هم یار بینتون نبود بنویسم و از جرثقیل بخوام بتن بعدی رو سر دیوار خونه‌ای بذاره که صاحبش نمی‌تونه به خودش تافت بزنه و بیست‌و‌هشت ساله بمونه و هنوز هم برای ندیده و نشنیده و نشناخته‌هاش بنویسه. در جریانی جناب  ندیده و نشنیده و نشناخته من؟

عنوان هادی قنبرزاده

۱۹ مهر ۹۸ ، ۲۳:۲۴
آسـوکـآ آآ

هنوز پاییز باغ مادربزرگه خودش رو نشون نداده و تنها تصویری که هر سمتی سرتو بگردونی می‌تونی ببینی، انارترش‌های هزارپاره‌شده سر درختن. همونایی که زودتر از برگا رو زمین می‌افتن و می‌تونی هزار تا کادر بی‌فیلتر ببندی ازشون. همونایی که هیچکس نمی‌ره تو باغ تا اونارو بچینه. حتی اگه هم کسی دستشو بالا برد برای چیدنشون، به خاطر خودشون نیست. به خاطر ربیه که واسه فسنجون می‌خوان، یا شاید به خاطر هسته‌ایه که واسه زیتون‌پرورده می‌خوان. هیچ‌کس انارترش‌هارو دون نمی‌کنه، با وسواس پوستشون رو جدا نمی‌کنه، نمی‌گه میوه بهشتیه و نباید یه دونه‌ش رو هم دور ریخت. این فصل که می‌شه، همه قاشق به دست می‌افتن به جون انارترش‌های لاجون و تا می‌خورن می‌زننشون که یه وقت تا پاییز سال بعد بی‌‌ رب نمونن. تا حالا هیچ‌کس دلش به حال دل هزارپاره اینا نسوخته. هیچ‌کس جلوشون نمونده و نگفته به‌به. تا حالا هیچ‌کس اونی که بالای درخته‌شونه رو واسه خودش نخواسته. تا حالا کسی به تنهایی اینا فکر نکرده. حتی همین امسال هم دل همه‌شون ترکیده و خشک شدن، همین امسال هم که همه بچه‌های مادربزرگه بی‌رب موندن، همین امسال هم که دیگه قرار نیست فسنجوناشون مزه قبل رو داشته باشه، هیچ‌کس نیومده یه نگاه بهشون بندازه و بگه :" دردت چیه جانم؟" کسی چه می‌دونه. شاید سال بعد همین انارهای جگرخون شده هم بالای درخت نباشن و نوه دوم مادربزرگه نتونه بشینه زیر سایه‌شو دونه‌دونه انار ترش بخوره و در جواب مادربزرگه که می‌پرسه "گریه می‌کنی بلامیسر" نتونه بگه "آخه ترشه"

۱۳ مهر ۹۸ ، ۰۰:۳۱
آسـوکـآ آآ

کاش تنستی می دیله تی دیله مانستن آهنی بوکونی


۰۵ شهریور ۹۸ ، ۰۰:۴۱
آسـوکـآ آآ

آنقدر به ترک دیوار مطب دکتر نگاه کردم و غرق افکارم شدم که لرزش گوشی زیر دستم را حس نمی‌کردم. دو ساعت تمام هیچ صدایی نمی‌شنیدم. این را ساعت 6/30 یعنی دقیقا دو ساعت بعد از تحویل دادن دفترچه‌ام، از تماس دست منشی بر شانه‌ام و صدای آرامش که می‌گفت:" صدات زدم. دکتر منتظره" فهمیدم. نمی‌دانم در ترک دیوار دنبال چه می‌گشتم. اصلا بین آن همه صندلی خالی چرا دقیقا کنج دیواری که ترکی به این بزرگی در دل داشت نصیبم شده بود. حالا که به عکس نگاه می‌کنم متوجه می‌شوم که اصلا ترک نبوده، فقط گوشه کاغذ دیواری چیده شده. چرا من ترک دیدمش؟ شاید دنبال حفره بزرگ و عمیق دلم روی دیوار می‌گشتم و به حرف‌هایی که شنیده بودم فکر می‌کردم. به اینکه چرا در مقابل حرف‌های بقیه سکوت می‌کنم و همه شنیده‌ها و نشنیده‌ها را درون خودم دفن می‌کنم و گاهی هم تشکر می‌کنم و از کنار تمام حرف‌های ناحق بدون اینکه واکنشی نشان بدهم می‌گذرم و به خودم می‌گویم:" مقابله به مثل یه عبارت غلطه" اما بعدتر در دلم عزا می‌گیرم و ریزریز گریه می‌کنم. شاید شما ندانید اینکه آدم مجبور باشد هر روز یک وزنه چند کیلویی از حرف‌های بقیه را به دلش آویزان کند و همه جا با خودش ببرد و جایی نباشد که وزنه‌ها را زمین بگذارد چه دردی دارد. چقدر دردناک است که از دیدن یک تکه بی کاغذ دیوار این‌قدر شوکه شوی که همه حرف‌هایی که دیده‌ای و شنیده‌ای گوش و چشمت را پر کنند وبا بغض وارد مطب دکتر شوی از دیدن دخترک مبتلا به سندروم دان به پهنای صورت اشک بریزی و توضیحی برای دکتری که اولین بار است تو را می‌بیند نداشته باشی. مادرم می‌گوید:"اثر داروهاست، حساس شدی" من می‌دانم که اثر داروها نیست، اثر حرف‌هاست. اثر حرفا‌هاییست که یک ماه و نیم است که جوهر قلمم را خشک کرده و حالا حرفی جدید‌تر که کیلو کیلو وزنه روی دلم می‌گذارد. می‌ترسم که وزنه‌ها زیاد شوند. می‌دانید؟ بیخ گلوی آدم از دلش دور نیست.

۰۳ شهریور ۹۸ ، ۲۳:۲۸
آسـوکـآ آآ

بابام میگه تازه باورم شده راحت شدی.

۰۸ مرداد ۹۸ ، ۱۴:۱۴
آسـوکـآ آآ

سگ سیاه افسرگیه اسمش
۰۲ مرداد ۹۸ ، ۱۴:۴۳
آسـوکـآ آآ

ارتفاعات گیلان


"من...بعد از هزار سال تمام حتی/ باز روزی مرده‌ام به خانه باز خواهد گشت/ تو از این تنبوره‌زنان توی کوچه نترس / نمی‌گذارم شب‌های ساکت پاییزی / از هول‌وولای لرزان باد بترسی...! / هر کجا که باشم / باز کفن بر شانه از اشتباه مرگ می‌گذرم / می‌آیم مشق‌های عقب‌مانده تو را می‌نویسم / پتوی چهار خانه خودم را تا زیر چانه‌ات بالا می‌کشم / وبعد...یک طوری پرده را کنار می‌زنم / که باد از شمارش مردگان بی گورش / نفهمد که یکی را کم دارد."

سیدعلی صالحی


۲۲ تیر ۹۸ ، ۲۱:۵۱
آسـوکـآ آآ