مادربزرگ روی دیوارِ آجرچینِ کوچک بین باغ خودش و عمویش نشسته بود و تعریف می کرد "چند روزی بود که تا چشم می چرخاندی، صف طویل مورچه ها را می دیدی که خودشان را به روی زمین می رساندند و فرار می کردند. حیوان ها رم کرده بودند، اسب مشت یداالله، گاو سید جعفر، قاطر اوس حبیب، سگ خان علی. شب ها هم، همه حیوانات زوزه می کشیدند و زوزه گرگ ها، لا به لای صدای بقیه حیوانات اصلا شنیده نمی شد." بلند شد و عصایش را به زمین زد و نزدیک درختان انار رفت "دقیقا همین روزها بود. تا چشم کار می کرد گل انار بود. قرمزِ قرمز. انگار جشن عروسی در راه باشد. ای لعنت بر درخت انار " سرش را پایین انداخت "فرشته ها خبر نبرید."ذاز باغ به سمت زمین هموار کوه رفتیم. خاطراتش جان گرفته بودند.
" بهار بود و فصل برنج. غروب بود و از سر زمین می آمدیم. آسمان غروب آن روز قرمزِ قرمز بود، درست مثل گلِ انار. خسته بودیم و تا رسیدیم شام خوردیم و خوابیدیم. گرم بود کنار در و پنجره ها جایمان را انداختیم."لب دره نشست. 12 شب بود. زمین می لرزید. از در و پنجره بیرون پریدیم و داخل باغ، زیر درختان پناه گرفتیم. قیامت شده بود، به خدا قیامت شده بود."بلند شد و با عصایش تند تند قدم برمی داشت"آن شب صدای زوزه ها خاموش شده بودند و فقط صدای آوار شدن خانه ها و جیغ همسایه ها را می شنیدی. تمام شب همدیگر را دلداری دادیم. آفتاب که زد آوارهارا برمی داشتیم. همه شیر شده بودند. مهم نبود خانواده چه کسی زیر آوار است. همه خانواده ما بودند."به گریه افتاد."بعضی ها تمام کرده بودند و صدای کمک خواستن بعضی دیگر را می شنیدیم. آوارها را کنار می زدیم و محشر کبری را می دیدیم. قرمزی گل های انار را میدیدم. روی سر و صورت جوان ها، تازه عروس ها، تازه داماد ها، بچه ها، همانقدر قرمزِ قرمز."نشست روی زمین و یک مشت خاک برداشت" این خاک، همین خاک بچه ها را بغل کرد. چطور دلش آمد؟ چطور دلش آمد آن همه بچه، آن همه جوان، آن همه آرزو را در خودش دفن کند."بغلش کردم.چانه ام را روی شانه اش گذاشتم."گریه کن عزیز، آروم می شی"آرام شد.روسری اش را باز کرد و گیس موهایش را جلو آورد و مرتب کرد.روسری را سر کرد و گره اش را محکم بست.بلند شد و به راه افتاد."قبرستان را زلزله آباد کرد. می روم آبادی. تا چایت آماده شود می آیم."