آسوکـا

آنچه گذشت

۴ مطلب در خرداد ۱۳۹۷ ثبت شده است

مادربزرگ روی دیوارِ آجرچینِ کوچک بین باغ خودش و عمویش نشسته بود و تعریف می کرد "چند روزی بود که تا چشم می چرخاندی، صف طویل مورچه ها را می دیدی که خودشان را به روی زمین می رساندند و فرار می کردند. حیوان ها رم کرده بودند، اسب مشت یداالله، گاو سید جعفر، قاطر اوس حبیب، سگ خان علی.  شب ها هم، همه حیوانات زوزه می کشیدند و زوزه گرگ ها، لا به لای صدای بقیه حیوانات اصلا شنیده نمی شد.بلند شد و عصایش را به زمین زد و نزدیک درختان انار رفت "دقیقا همین روزها بود. تا چشم کار می کرد گل انار بودقرمزِ قرمزانگار جشن عروسی در راه باشدای لعنت بر درخت انار " سرش را پایین انداخت "فرشته ها خبر نبرید."ذاز باغ به سمت زمین هموار کوه رفتیمخاطراتش جان گرفته بودند.

بهار بود و فصل برنج. غروب بود و از سر زمین می آمدیم. آسمان غروب آن روز قرمزِ قرمز بود، درست مثل گلِ انار. خسته بودیم و تا رسیدیم شام خوردیم و خوابیدیم. گرم بود کنار در و پنجره ها جایمان را انداختیم."لب دره نشست. 12 شب بود. زمین می لرزید. از در و پنجره بیرون پریدیم و داخل باغ، زیر درختان پناه گرفتیم. قیامت شده بود، به خدا قیامت شده بود."بلند شد و با عصایش تند تند قدم برمی داشت"آن شب صدای زوزه ها خاموش شده بودند و فقط صدای آوار شدن خانه ها و جیغ همسایه ها را می شنیدی. تمام شب همدیگر را دلداری دادیم. آفتاب که زد آوارهارا برمی داشتیم. همه شیر شده بودند. مهم نبود خانواده چه کسی زیر آوار است. همه خانواده ما بودند."به گریه افتاد."بعضی ها تمام کرده بودند و صدای کمک خواستن بعضی دیگر را می شنیدیم. آوارها را کنار می زدیم و محشر کبری را می دیدیم. قرمزی گل های انار را میدیدم. روی سر و صورت جوان ها، تازه عروس ها، تازه داماد ها، بچه ها، همانقدر قرمزِ قرمز."نشست روی زمین و یک مشت خاک برداشتاین خاک، همین خاک بچه ها را بغل کرد. چطور دلش آمد؟ چطور دلش آمد آن همه بچه، آن همه جوان، آن همه آرزو را در خودش دفن کند."بغلش کردم.چانه ام را روی شانه اش گذاشتم."گریه کن عزیز، آروم می شی"آرام شد.روسری اش را باز کرد و گیس موهایش را جلو آورد و مرتب کرد.روسری را سر کرد و گره اش را محکم بست.بلند شد و به راه افتاد."قبرستان را زلزله آباد کرد. می روم آبادی. تا چایت آماده شود می آیم."

۳۱ خرداد ۹۷ ، ۱۲:۴۶
آسـوکـآ آآ

برایم تعریف می کرد "سه سال پیش ترازو داشتم و سر گلباغ نماز، کنار مدرسه بساط می‌کردم یه روز یه آقایی اومد و گفت:" چشم‌هاتو ببند."  ترسیدم ببندم و ترازوم رو برداره و ببره. پرسیدم: "چرا؟" گفت: "حالا تو ببند،هروقت گفتم باز کن" چشم‌هامو بستم حس کردم یه کاغذ روی دستم گذاشت. چند ثانیه گذشت یه صدا از دور گفت:" حالا باز کن." باز کردم و دیدم یک تراول پنجاهی کف دستمه. خانوم آسوکا باورتون می‌شه؟ اون روز 15000 تومن دیگه هم کار کردم و برای اولین بار 65000 تومن کاسب شدم و بردم خونه. اینقدر خوشحال بودم که اصلا نفهمیدم چطور به خونه رسیدم ." گفتم: "چه عالی‌! خب بریم سراغ بقیه درس." برگشتم سمت تخته‌ وایت‌برد. بعد از دوسال بودن با این بچه‌ها هنوز هم باید به خودم تشر بزنم که حق نداری بذاری بچه‌ها از سختی‌هاشون بگن. حق نداری دل بسوزونی. حق نداری گریه کنی. شروع کردم:" بچه ها همون‌طور که می‌دونید اهرم‌ها به سه دسته تقسیم می‌شن..."صدایم می‌لرزید. اما نگذاشتم اشکم بریزد. شاید بزرگترین درسی که بچه‌های کار به من داده‌اند همین است بشکنم اما کسی اشکم را نبیند.

۲۶ خرداد ۹۷ ، ۲۱:۲۰
آسـوکـآ آآ

چند سالیست که شبهای قدر، نه حرفی دارم، نه دعایی، نه آرزویی، نه حتی گله ای، قانعم هر چه که داده و نداده و تسلیمم به هر اتفاقی که رقم زده یا صلاح ندانسته و رقم نزدهاز هم دور شده ایمشاید به خاطر صلاح ندانسته ها و رقم نزده‌هایش. او می‌داند که من به او مشتاق تر از همیشه ام اما خسته تر از آنم که دست بالا ببرم و بگویم خدایا، فلاندر این شبها و در دست بالا رفتن ها و خدایا فلان را میخواهم گفتن هایتان برای مثل من ها هم دعا کنید.


۱۴ خرداد ۹۷ ، ۰۲:۵۷
آسـوکـآ آآ

شهرزاد سریال شهرزاد! نمی‌دونه کی رو دوست داره، کی رو دوست نداره. براش مهم نیست هم صحبتش، هم دلش، همسرش، فرهاد دماوندیه یا قباد دیوان سالار! شهرزاد تحمل نداره کسی دوستش نداشته باشه و نمیتونه تنها بمونه و هیچ مردی تو زندگیش نباشه. اون حتما باید از یه مرد بشنوه دوسش داره و یه بار به فرهاد می گه عزیزِ دلم، یه بار به قباد می گه تا تهش باهاتم. شهرزاد ثبات نداره تو دوست داشتن و باری به هر جهته و هر کدوم نبودن حاضره سرش رو روی شونه اون یکی بذاره. مثل شهرزاد نباشید.

۰۷ خرداد ۹۷ ، ۱۰:۳۶
آسـوکـآ آآ