یارِ از راه نرسیده
دانشکده کشاورزی
از جشن وسط پاییز ۱۰ روز گذشته و از فردا نمایشگاه کتاب تو رشت دایر میشه و تو نیستی که منو ببری نمایشگاه. باید تنها برم. تنهایی از سرویس دانشگاه، خارج شهر پیاده شم و هلک و هلک راه بیفتم برم نمایشگاه. تازه بعدش هم تاکسی سوار شم و تنهایی برگردم. اون هم وقتی که ساعت ۵ هوا تاریک میشه و تاکسی نیست. دلت هیچ، وجدانت راضی میشه من این قدر تنها باشم؟ تنهایی برم دانشگاه، برم نمایشگاه، برم باغ محتشم، برم پارک جنگلی سراوان، برم کافه کتاب پارک ملت و تو هیچ جا نباشی که ازم عکس بندازی و من هی مجبور باشم عکس از پاییزی بندازم که تو هیچ قابیش من نیستم، تو نیستی، من و تو نیستیم. این انصافه؟ انصافه که چون تنهام، نمیتونم تو سمینار جنوب شرکت کنم؟ انصافه که من بعد از سه سال نوشتن برات دیگه دستم به قلم نمیره که نامه بعدی رو تو دفتری که فقط تو باید بخونیش بنویسم؟ انصافه که من ارشدم سه سال طول کشیده و تو حتی نیستی که سر جلسه دفاعم ردیف آخر بشینی و بهم لبخند بزنی و بگی که آروم باشم و من تهش با یه شعر عاشقانه پایاننامهم رو به تو تقدیم کنم؟ آقای یار، مرد از راه نرسیدهی من، دیر نیا، نذار این روزا بیات شن. نذار از دهن بیفتن. پاییز که به زمستون وصل شه. من دفاع میکنم تو سالنی که همهش چشمم به ردیف آخرشه و منتظرم که بعد از تموم شدن حرفام، تو از راه برسی و بگی، " دیدی سخت نبود؟ "