"چیکار میکنی؟" خدای من، این مرد هنوز هم یاد نگرفته که اول باید در بزند، اجازه بخواهد، بعد بیاید لم بدهد وسط حواسی که سعی دارد پرت از او باشد. لپتاپ را میبندم، نگاهش میکنم، میخندد. "باور کن خودت بهم فکر میکنی. خودت صدام میزنی. میام که دلتنگ نشی." عینکم را بالای سرم میگذارم، چشمهایم را میبندم. راست میگفت، دلتنگش بودم. روبهرویم مینشیند و میگوید: "نگام کن." نگاهش میکنم. به چشمهای مهربانش، صورت مردانهاش، موهای سفید شقیقهاش، چند تار موی ریخته شده روی پیشانیاش،عینک بالای سرش، حتی دستهایی که زیر چانهاش ستون شدهاند. چشمانم را میبندم. سرم را تکان میدهم. انگار که سر تکان دادن خیالش را میپراند. چشمانم را باز میکنم. هنوز همانجا نشسته. نگاهم را میدزدم. لپتاپم را باز میکنم. لپتاپ را میبندد. از وقتی اومدم یه کلمه حرف نزدی. چه میگفتم؟ میگفتم دلم برایت تنگ شده؟ جای خالیات توی ذوق میزند؟ گوشم صدایت را کم دارد؟ قلبم حضورت را؟ دستم دستت را؟ میگفتم دلم میخواهد که به وقت فصل سرما برسی و در این زمستان عجیبی که بیبرف و باران سرمایش تا مغز استخوان را میسوزاند با تو روی نیمکتهای باغ محتشم بنشینم و آش رشته بخوریم؟ برویم اردیبهشت و کتاب بخریم و بعد در کافهاش قهوهترک و کیک شکلاتی بخوریم؟ برویم هاکوپیان کت و شلوار مشکیاش را برداریم و تنت کنی و دلم برایت برود که جذابتر شدهای؟ یا اصلا چرا در این ده دوازده روز جشنواره نبودی که بتوانم بیدلهره از اینکه چطور ۱۲ شب از سینما برگردم، بروم و همه اکرانهای ۱۰ شب تالار مرکزی را ببینم و فیلم که تمام شد برویم میدان شهرداری و باقلیپخته و لبو بخوریم؟ یا حتی برویم خیابان حافظ، بستنی سنتی بخوریم و برایم یک دسته نرگس بخری و یکی را جدا کنی و پشت گوشم بگذاری و همه گلهها را پاک کنی و گرهها را باز؟ حلقه زدن اشک روی چشمم را حس میکنم، اما گریه نمیکنم. با گوشه آستینم نم احتمالی چشمهایم را پاک میکنم. این روزها هر بار که آمدی و رفتی یک جان از جانهایم کم شد. دیگر رمقی نمانده. لپتاپ را باز میکنم و میگویم رفرنسهام بهم ریخته. سرت را به چپ و راست تکان میدهی. انگار فکرم را خواندهای و تو هم میخواهی عقب بروند تا روزی که بیایی و با هم بسازیمشان. لپتاپ را برمیگردانی، عینکت را روی چشمانت میگذاری تا کار نیمهتمامم را تمام میکنی. نگاهت به مانیتور را میخوانم. ته چشمهایت میگویند "اینکه کاری نداره." اصلا ته چشمهایت هم نگویند آن لبخند پهن نقشبسته روی لبانت که میتواند بگوید که "من که میدونم خودت بلد بودی" جانت را بمیرم، اصلا بلدم، خیلی هم بلدم، اما چرا وقتی ۴۰-۵۰ رفرنس نامرتب میتوانند ۴-۵ دقیقه بیشتر نگهت دارند و زمان بیشتری داشته باشم که تماشایت کنم و کنار خیالت چای بنوشم و آرامش در دلم بریزم از این فرصت استفاده نکنم. "سوءِ استفاده". این را میگویی و عمیقتر میخندی. لبخند میزنم به خنده بم و مردانهات که پروانه در دلم میرقصاند یا به قول دهمیها قلبم را رقیق میکند. میخواهم بروم آشپزخانه و برایت چای بریزم. میترسم تا برگردم بروی و نوری که در دلم روشن کردی، خاموش شود. "از اون کیکی که پختیام بیار." و چه جملهای اینقدر دلم را قرص کند که "هست و میماند". بلند میشوم و تا آشپزخانه با پروانههایی که در دلم میرقصند، میچرخم و با مدار میخوانم: " گمان کنم که قرار است ما به هم برسیم، اگر معامله ای تازه با خدا نکنی"
عنوان از علیرضا آذربعد از ۸ ساعت رادیو بندر تهران گوش کردن، سگ سیاه افسردگی را با کنار زدن پتو کنار زدم و نشستم. موهایم را پشت گوشم گذاشتم و یقه لباسم را مرتب کردم و چشمهایم را مالیدم. هنوز خیس بودند. آفتاب زده بود و خبری از باران دیشب نبود. هندزفری را از گوشم بیرون کشیدی. ترسیدم. "ببین اینم میتونی خراب کنی" این جمله را گفتی و گوشیام را از میان دستانم قاپیدی و پرسیدی: " شارژرت کجاست؟" دستم را از روی قلبم برداشتم و پرسیدم: "درو واسه چی گذاشتن؟" شارژرم را از روی میز برداشتی و پرسیدی: "پریز کجاست؟" پیدایش کردی. انگار بیشتر از من نگران گوشیام بودی. باز هم مرا ندیدی. رو برگرداندم و موهایم را بالای سرم جمع کردم و گفتم : "لطفا از این به بعد بدون اجازه نیا" کتابهای روی میزم را مرتب کردی و گفتی: "من بدون دعوت نمیام." راست میگفت. او مهمان هر لحظه زندگیام بود. خودم به او مجوز داده بودم که هر لحظه که اراده کند در خیالم پرسه بزند. نگاهش نکردم. مگر یک دل چقدر طاقت دارد که هر بار یار را ببیند و بیقرار شود و مغزش بر دهانش بکوبد که خر نشو، بازم میره. صورتم را شستم. مسواک زدم. ابروهایم را مرتب کردم. دو گودال عمیق زیر چشمهایم را نادیده گرفتم و برگشتم. هنوز همانجا نشسته بودی و آسمان را تماشا میکردی. میبینی؟ در اتاق من نشستهای، روی صندلی من، پشت میز من. باز هم مرا نمیبینی. "بس کن" این جمله را گفتی و برگشتی. مرا دیدی و ابروهایت را در هم کشیدی و گفتی: "میشه اینقدر بدبین نباشی؟" نمیدانم به کجای اینکه نیستی و فقط خیالت هست باید خوشبین باشم. لابد جایزهای، مدالی، تندیسی، چیزی هم میخواهی. عصبانی شدم. جلوتر آمدم. پرسیدم: "چقدر میشه؟"، تعجب کردی و گفتی: "چی چقدر میشه؟" کیفم را برداشتم. کارت بانکیام را بیرون آوردم و سمتت گرفتم و گفتم: " هیجده، بیست و دو، رمزشه. حساب کن ببین هزینه این همه سال پرسه زدن تو خیالم چقدر میشه. هزینه رفت و آمدت چقدر میشه؟ هزینه این چند دقیقه موندن و چند لحظه زندهکردن امید تو دلم چقدر میشه؟" اشک در چشمانم حلقه زد. کارت را از دستم گرفتی و در کیفم گذاشتی و گفتی : "آروم باش دختر. این روزای تاریکم زود میگذره. زود برمیگردم و با هم میریم خونهی توی چلهخونه رو میخریم و به در و دیوارش رنگ میپاشیم و این روزایی که از سر گذروندی و از یادت میبرم." اشکم میریزد. باز باورت کردم. پرسیدم: "به عید امسالم میرسی یار؟" دسته موی موج دار ریخته شده روی صورتم را پشت گوشم میگذاری و میگویی: "سعیمو میکنم." و چه کسیست که نداند در ادبیات ما سعیمو میکنم یعنی نه. چشمانم را روی هم فشار میدهم. سرم را تکان میدهم. خیالت را دور میکنم. چشمانم را باز میکنم. صندلی خالیست. روی صندلی مینشینم. جای دستت روی صورتم میسوزد. بیانصاف! تو، خیالت هم جان دارد.
عنوان از شیرین خسروی
ساعت ۶ غروب. هوا تاریک شده بود و هیچ چراغی روشن نبود. پرده اجازه عبور سوسوی چراغ تیربرق را هم نمیداد. از بالا و پایین کردن کانتکتهایم دست کشیدم و بلند شدم. در چهارچوب در آشپزخانه ایستادم. تلخیها یکباره هجوم آوردند سمت چشمهایم. همانطور ایستاده اشکهایم سرازیر شدند. تاریک بود. تنها بودم و تنها صدایی که میشنیدم، ، صدای تپش تند قلب خودم، صدای هقهق خودم، و صدای بینی خودم بود. تاریکی و تنهایی مرا سر تا پا میبلعیدند. خودم را به یخچال رساندم. در یخچال را باز کردم. شیر تمام شده بود، قهوه هم. گریهام شدیدتر شد. کم آوردم. در فاصله بین کابینت و یخچال خودم را به زور جا کردم و زانوهایم را بغل کردم و آی گریه کردم و آی گریه کردم. صدای پایت را شنیدم. سرم را بلند نکردم. نزدیک شدی. سرم را بلند نکردم. روبهرویم نشستی. سرم را بلند نکردم. صدایم زدی. سرم را بلد نکردم. گفتی "اینجوری چشم به راهم بودی؟" سرم را بلند نکردم. گفتی "اینجوری دلتنگم بودی؟" سرم را بلند نکردم. گفتی "اینجوری مراقب خودت بودی؟" سرم را بلند نکردم. گفتی"حوصلهمو نداری؟" سرم را بلند نکردم. گفتی "برم؟" تکانی خوردم. سرم را بالا آوردم و گفتم "آخه شیر و قهوه تموم شدن" خندیدی و گفتی "واسه همین گریه میکنی؟ برم بخرم؟" هقهقم شدیدتر شد. دستت را گرفتم و گفتم "نرو. اصلا هرچی تو بگی. اصلا هر چی تو بخوای. فقط نرو." صدایم میلرزید. دستم میلرزید. شانهام میلرزید. نگاهم کردی. دستانم را گرفتی. ابروهایت را درهم کشیدی و پرسیدی "کسی اذیتت کرده؟" با دقت نگاهت کردم. به سفیدی موهای شقیقهات. به چشمان جدی اما مهربانت. به چهارخانهای که فقط رو تن تو مینشیند. میان گریه گفتم "تو" گفتی "من که نبودم. چطور تونستم اذیتت کنم؟" دستانم را از بین دستانت بیرون کشیدم. سرم را عقب بردم. نمیدانستی تحمل نبودن آدمها چقدر سخت است. اصلا چرا باید میدانستی وقتی تو همیشه مرا داشتی و من هیچوقت تو را نداشتم. باز هم نگاهت کردم. گفته بودم که این چهار تار موی ریخته روی پیشانیات چقدر خواستنیست؟ گفتی "نه نگفته بودی" فراموش کرده بودم که تو در خیال منی و فکرم را میخوانی. موهایت را کنار زدم و گفتم "کاش اینقدر بیرحم نبودی" گفتی "منتظرم نبودی" درس بیرحمی را از بری. نمیبینی چیزی نمانده که بیکسی یکجا ببلعدم اما دو چشم مانده به راه میخواهی. دستم را به یخچال و کابینت میرسانم. بلند میشوم. ببخشیدی میگویم از کنارت میگذرم. میخواهم چراغها را روشن کنم. شاید نور مهتابی کمی این تاریکی را کنار بزند. خودت را به من میرسانی و میگویی "صبر کن". نگاهت میکنم. یک سر و گردن بلندتری. چشمانت نگران است اما دلت به آمدن نیست. فایده چشم نگران و دلی که نمیخواهدت چیست یار؟ اصلا شما به من بگو که چطور میتوانی به چشمهایت بگویی دروغ ببافند وقتی اینقدر مرا نمیخواهی. برمیگردم. نه اشکی پاک کردی و نه لبخندی نشاندی. از گوشه چشم تماشایت کردم. به در رسیدی. دستگیره را پایین کشیدی و رفتی. انگار نه انگار که کسی برای بار هزارم در من مرد. همانجا مینشینم. باز بغضم سر باز میکند. به خدا اگر میدانست که چطور بیکسی تکتک استخوانهایم را در هم میشکند، نمیرفت. اصلا چطور التماس صدایم را در نرو نادیده گرفت و رفت. کسی آرام به در میکوبد. یار برگشته بود. انگار نور به دلم تابید. بلند شدم. دویدم. یک بار سکندری خوردم. آخر یار برگشته بود. دستگیره را پایین کشیدم و در را باز کردم. پشت در، جز یک بطری شیر و یک پاکت قهوه چیزی نبود. حتی یک یادداشت که بگوید "برمیگردم".
پنجره خانه مادربزرگه
قرار نبود به شما سلام کنم. یعنی بعد از آن کامنت بلدبالا که قبل از هر جملهاش یک "یه وقت ناراحت نشیا" یا "البته به من مربوط نیست" بود دیگر دستم به برای شما نوشتن نمیرفت. یعنی نه اینکه دلم لک نزده باشد برای از شما نوشتنها، نه! اتفاقا جانم بالا میآمد تا به مغزم بگویم فکر نکن، به قلبم بگویم آرام بگیر و به دستم بگویم ننویس. بله حق با شماست، من کامنت آن فلانی را به شما ترجیح دادم. بله، حق باشماست، من بابت کامنت آن فلانی شما را در هزارتوی ذهنم پنهان کردم. بله، حق با شماست، اینکه من بعد از یک سال فیلم یاد هندوستان کرده است یعنی باز شکمدرد دارم. بله، حق با شماست شکم درد داشتن و شکم درد بودن یک اصطلاح گیلکیست و شما ممکن است ندانید که شکم درد در اینجا یعنی باز دلشورهای تمامنشدنی در من جانگرفته و فقط با شما میتوانم در میان بگذارم. بله، حق با شماست، همیشه همین بودم و وقتی که ناچارم وبال گردن شما میشوم. بله، ناچارم. ولی همهاش که تقصیر من نیست. مثلا همین خود شما کجا بودید وقتی برای بار دوم در زندگیام NDE را از سر گذراندم و برای بار سوم مجبور شدم وارد تونل امآرآی شوم و به پهنای صورت اشک ریختم. شما کجا بودید وقتی رمق نداشتم از تخت پایین بیایم و آقای رادیولوژیستی که شبیه امیرحسین مدرس بود کمکم کرد و گفت:" دختر قوی باش، واسه چیزی که نمیدونی گریه میکنی؟" شما کجا بودید وقتی نصف صورتم کبود شده بود و لبم پاره شده بود و حالا بعد از یک ماه تنها کمی از انرژی تحلیل رفتهام برگشته؟ بله، درست است که دکتر گفته همه آزمایشات و عکسها سالم است و فقط فشارخونت را بپا! اما دروغ چرا، دلم میخواست شما در همه این روزهای سخت و پرتنش کنارم بودید. حداقل شبهایی که علائم انواع بیماریهای مربوط به سر را با علائم خودم تطبیق میدادم و زارزار گریه میکردم، گوشی را از دستم میگرفتید و موهایم را کنار میزدید و میگفتید:" من که مطمئنم چیزی نیست. اما هر اتفاقی که بیفته، من کنارتم." کاش میدانستید شنیدن این جمله لامذهب از زبان شما، با صدای شما چه دلشورهها پاک می کرد و دردها تسکین میداد. اصلا بیایید فرض کنیم که در این مدت شما دلخور بودی و من فراموشتان کرده بودم. وقتش نرسیده که از راه برسی و در چهارچوب در ظاهر شوی و چمدانت را زمین بگذاری و بگویی:" آهای صابخونه، مهمون نمیخوای؟" تا من از طرف حافظ برایت بخوانم:"یار با ماست، چه حاجت که زیادت طلبیم"
سلام پیلهبرار! تی احوال خوب ایسه؟ از أو بوجر مره دینی؟ مره شناسی؟ احتمالا أ روزان مره فراموش بوکودی. تره آدرس فدم که مره یاد بئری؟ من او کوچیکُرم کی هر بار تی مجسمهی شهرداری دورون دینه، حوضِ دیوار رو نیشینه و تره فندره و تیامره گپ زنه. اگر نتنه بیئیسه حداقل تره سلام کنه و شئه. می دیل هزار پاره بوبوسته میرزا. تنم تی امره درددل بوکونم؟ البته من نتنم تی مانستن خوب گیلکی گپ بزنم چون می پئر و مارِ یاد بوشو کی أمی مادریزبانِ أمره یاد فدید که أ روزان بتنیم امی سرِ تی ورجا بوجُر بئریم. أ روزان که بهار أمون دره و سیرباقالایِ فصله، دیل نریم بیشیم بیهینیم و أمی دیل سر بزنیم. از أو بوجور تنی بیدینی أمره چی بوبوسته؟ دَنی اوضاع گیلان دمجومج بوبوسته و ایته بی پئرومارِ ویروس بامو و أمی قشنگ پرستاران و زرنگ دکتران و بافرهنگ مردمه قلعوقمع کودن دره؟ دنی هیشکی أمی فکر نیه و أمان باز خودمان به داد خودمان فرسیم؟ حالا أشانه خونِدیلِ أمره تحمل کونیم. أ بیاحترامی به گیلکانه چوطو تاب بَئریم؟ دنی هموطنان أمره کلفت و گدا دوخوانید؟
أی میرزا جان، أی میزا! کاش تنستی تی اسبِ بینی کنار و بائی بیجیر و باز أمی غم بوخوری. کاش تنستی بائی و أمانم تی شانه به شانه وَنَلیم گیلکِ عزت به باد بوشو. البته منم تی جا بوم بیجیر ناموئیم. کم چیزیه نیه بهشت دورون پرفسور رضا و دکتر معین و شیون و گلآقا أمره همنشین بوئوستن. راستی شمانم گل آقایه، گلآقا دوخوانید یا کیومرث؟ کیومرث سخت نیه؟ هو گلآقا قشنگتر نیه؟
خاب دِ چپچپ نگاه نِوَ کودن. دنم کی زیاد حرف بزئم و تی کله بوبوسته آستانه گمج. الان د تمان أکونم. فقط خواستیم ایبچی می پیلهبرار أمره گپ بزنم و می دیلِ خالی بوکونم و بگم أویه کی ایسید أمره دوعا بوکونید. دوعا بوکونید که أمان دوباره بتنیم بائیم شهرداری دورون و جشن کدو بیگیریم و أمی دغدغه واگرده به اینکه کو أیتا کباب کثیف خوشمزهتره.
از طرف شیمی کوجدنه همشهری
دیشب به برنامه شبکه گیلانمون پیام دادید ما ویلا داریم شمال، اونجا واسه شما نیست، باید بیایم؟ گفتید شما آه در بساط نداشتید و ما اومدیم و زمیناتونو خریدیم و آباد کردیم؟ ماسکایی چیزی هستید؟ کافیه فقط یک بار سفرههاتونو با سفرههامون مقایسه کنید و بعد بیاید از مقایسه ثروتاتون با ثروتامون بگید. اون روزا که تو تاریخ کل شهراتون از زنها فقط بیگاری میکشیدن، زنهای ما دوشادوش مردها، با عزت کار میکردن و همیشه عزیز خونه بودن و دخترهاشون مثل ملکه بزرگ شدن. هروقت میخواید از فرهنگ حرف بزنید ببینید ﺍﻭﻟﯿﻦ ﮐﺘﺎﺑﺨﺎﻧﻪ ﻣﻠﯽ ﺍﯾﺮﺍﻥ، ﺍﻭﻟﯿﻦ ﺗﺌﺎﺗﺮ ﺍﯾﺮﺍﻥ، ﺍﻭﻟﯿﻦ ﺧﺎﻧﻪ ﻣﻌﻠﻮﻟﯿﻦ ﻭ ﺳﺎﻟﻤﻨﺪﺍﻥ ﺩﺭ ﺍﯾﺮﺍﻥ، اولین داروخانه شبانهروزی در ایران، ﺍﻭﻟﯿﻦ ﭼﺎﭘﺨﺎﻧﻪ ﻭ ﺭﻭﺯﻧﺎﻣﻪ ﺍﯾﺮﺍﻥ، ﺍﻭﻟﯿﻦ شهرداری ایران و اوﻟﯿﻦ ﻣﺪﺭﺳﻪ ﺩﺧﺘﺮﺍﻧﻪ ﺍﯾﺮﺍن واسه کدوم شهر بود؟ برید ببینید تو کدوم شهر دخترا میتونن تا ۱۲ شب بیرون باشن و ته دل مامانباباشون نلرزه و بقیه چپچپ نگاشون نکنن، چون رشت امنترین شهره. کدوم دوستتون رشت دانشجو یوده و دلش خواسته برگرده؟ تو کدوم شهر تا یک شب مردم تو با خونواده تو میدون شهرداری باقالی میخورن و تا سه صبح تو خیابون حافظ بستنی؟ واسه ما شاخ نشید آقا. ما گیلانیا نژادپرست نیستیم. تا حالا اومدید خوردید و گیلان و ساحلا و کوههاش رو به کثافت کشیدید و رفتید و ما دم نزدیم. اما حالا دیگه بحث جون مردممونه. بحث جون گیلمردا و گیلزنامونه. بحث تلف شدن دکترا و پرستارامون بی ماسک و بی دستکشه. بحث پر شدن بیمارستانهامونه. ما دیگه ساکت نمیشینیم. به خدا دیگه نمیذاریم بیاید و دکترا و پرستارامونو ازمون بگیرید. تو کدوم استان این همه دکتر درجه یک و پرستار مظلوم فوت شده؟ به خدا حالمون بهم میخوره از دیدن پلاک شهراتون تو شهرامون. بفهمید که گیلان الان فقط باید توش پلاک 46 و 56 تردد کنه. میرید یک (16) پلاکتونو گرد میکنید که بشه 5 (56) که بیاید اینجا سوغات کرونا بیارید؟ ماسکایی چیزی نیستید واقعا؟ تو رو خدا حرف ثروت رو پیش ما شمالیا نزنید. ما از اول ثروتمند بودیم. ما خاک داشتیم. طبیعت داشتیم. آب داشتیم. ما همیشه بهترینها رو داشتیم. شما اومدید خراب کردید. ناخالصی آوردید. شما باعث شدید گیلان چندرنگ بشه. ما که خودمون با خودمون خوش بودیم. ما اینقدر عاشق شهرمون هستیم که دو روز میریم تهران و یکی داد میزنه رشترشت از دلتنگی میخوایم بمیریم. ما خودمون همیشه پشت هم بودیم. بله. شمایی که میاید میگید "گداگشنه" بودید و ما شما رو پولدار کردیم، بهتره برید عکسای زلزله رودبار و منجیلمون رو ببینید. برید ببینید وقتی شهرها با خاک یکسان شده بود و کسی نبود که زیر ۱۰ نفر از اعضای خونوادهش رو از دست داده باشه، مردممون چهجوری شهرا و روستاها رو با همین گل و چوب دوباره ساختن. بیمنت شمایی که به ما میگید گداگشنه. دیگه دارید زیادهروی میکنید. کاری نکنید روزی برسه که از ویلاهایی که ما نمیدونیم کجاست و همیشه شمارو تو چادر گوشه پارک ملت دیدیم نامحترمانه بندازیم بیرون. همینقدر خشمگین، همینقدر نژادپرست و همینقدر مهماننانواز. خنجر فرو میکنی تو دل ما؟ دل ما هزارپارهس. خنجرتو بذار جیبت. :)
نیاید. گیلان نیاید. رشت نیاید. شمارو به خدا نیاید. یه بار ما شمالیا رو به حال خودمون بذارید. یه بار بذارید فقط پلاک ۴۶ و ۵۶ ببینیم. بفهمید که شرایط ما اضطراریه. بفهمید که الان وقت دیدن ماسوله و قلعه رودخان نیست. وقت خرید تو کاسپین نیست. وقت عشق و حال کنار ساحل نیست. وقت سر زدن به دوستا و ماچی دادن نیست. بفهمید که حالمون خوب نیست. حال هم استانیامونو و همشهریامون خوب نیست. بفهمید که با هر عطسه پدرمون و هر آخ مادرمون تا صبح نمیخوابیم چون امکان ابتلاشون و درمان نشدنشون بالاست. بفهمید که واسه اینکه اونارو خونه نگه داریم میریم بیرون و میگیم ماسک و دستکش تو کیفمونه اما نیست. بفهمید که تخلیه شدیم. ماسک آخرین چیزیه که بهش فکر میکنیم. ضدعفونیکننده یکی مونده به آخرین. چیزی نمونده شویندهها و دستمال کاغذیامونم تموم شن. حال بیمارستانامون خوب نیست. به خدا به اندازه مردم خودمونم جا نیست. یه بار تو جادههامون نباشید بذارید پورسینامون خالی بمونه.رازیمون خالی بمونه. بذارید اگه سر یکی درد گرفت اسیر راهروهای بیمارستان شهر خودش نشه. اومدید کنار پارک ملتمون چادر زدید؟ جوجه زدید؟ چی زدید که اینقدر انسان نیستید و وحشت مردممونو نمیبینید؟ یه بار بذارید خودمون با خودمون تنها باشیم. بذارید یه مهموننانواز باشیم و پلاخورشتمونو با شما سهیم نشیم. بذارید یه بار بهتون سوغاتی ندیم. کرونا ندیم...