اینجانب بسی نگران درسهایی هستم که انبار کرده و نخوانده ام و قرار است در طی ده روز جمعشان کنم و بدتر از همه درسی که میان ترمش را از سر گذراندیم اما خطرش در بیخ گوش باقی ماند. بدترِ بدتر از همه اینکه استاد جالبمان تا فهمید جزوه کپی سال بالایی ها را داریم جزوه خود را عوض کرد و جواب هیچ تمرینی را نداد و هیچی حل نکرد که ما بدانیم آخر این فرمول های عجیب غریب را چطور استفاده کنیم! عجیبا غریبا! از این وضعیت دانشگاه و این وضعیت ما . . .
گاهی عمیقا فکر می کنم چرا آمدم که ارشد بخوانم وقتی نه انگیزه ای پشتش بود و نه هدفی! و تنها دلیلم این بود که کار پیدا نمی شود. اصلن دختر را چه به ریاضیات پیچیده! من ترجیح میدهم پشت چرخ خیاطی ام بنشینم و از نور کم سوی آن در این شب های سرد و ساکت، وقتی همه خوابند لذت ببرم. یا انبار کتاب های نخوانده ام را بخوانم! یا هندزفری به گوش این شهر همیشه بارانی را قدم بزنم.
تنها کار مفیدی که این روزها از من برمی آید درس دادن به بچه کاریست که هفته ای یکبار همدیگر را میبینیم و من هر بار که به او درس میدهم و از کلاس بیرون می آیم حس می کنم آن روز کمی مفید بوده ام! وقتی اولین بار به مرکز می رفتم فکر می کردم که خدا کند اشکم نریزد! ولی وقتی با هم نشستیم و حرف زدیم، فهمیدم آنها چقدر بزرگند و چقدر در جریان اند. اصلا سوالاتی می پرسند که بچه های این روزها همه چیزدار حتی به ذهنشان هم خطور نمی کند و به عبارتی کتاب را خورده اند! خلاصه اینکه اگر ریا کردم ببخشید ولی به نظرم کار خوب را باید گفت تا رواج پیدا کند!
گفته بودم که برای بار دوم مراقب امتحان شدم؟ بله فکر می کنم گفته بودیم و آن روز موعود! بچه ها مرا کشتند از خنده و آنقدر جذاب و تابلو تقلب می کردند که حد نداشت و من تنها چیزی که می گفتم این بود که: " لطفا"! خیلی کلمه پرباریست و قتی جدی می گویی اش اما واقعا آنقدر تابلو بودند که جدیتم مثل الکل پرید! تو رو خدا حداقل کمی به شعور مراقب احترام بگذارید. والا شما را می بینند وقتی بلند می شوید و میروید برگه دوستتان را که جلوی شماست از او میگیرید!