بی انگیزه شده ام. نسبت به همه کارها و مسئولیت هایم. می خواهم یک گوشه بنشینم و گذر زمان را تماشا کنم و ببینم کی قرار است همه چیز را ماسمالی کند یا بنشینم و ببینم کی قرار است روزهای بهتری از راه برسند. بی انگیزه شده ام نسبت به ارشد، شرکت در پروژه های خفن دانشجویی، ترجمه، مقاله، خیاطی، همه و همه. دیروز که به خانه برمیگشتم. احساس می کردم که هجوم تابستان غیرقابل تحمل تر از حدیست که انتظارش می رفت. دلم بی قرار است. بی قرار پاییز، برگ های رنگی، سرمای دلچسب و گذر از خیابان حافظ. نمیدانم، شاید این دل دل کردن برای پاییز غیرطبیعیست. اما من تماما منتظرم از راه برسد. شاید امسال برایم اتفاق های خوبتری بخواهد.
۲۲ مرداد ۹۶ ، ۰۹:۰۶