سلام بلاگرهایِ جان. خیلی دلم میخواست من هم بیام و از روزهای سختی که گذروندم و نود و هفتی که سخت و تلخ شروع شده بود و پر از چالش بود برام بنویسم و بگم خدارو شکر که گذشتن. خدارو شکر تموم شدن. خدا رو شکر که قرار نیست برگردن. اما حقیقتش اینه که امسال به اندازه چند سال بزرگ شدم و با همه کم آوردنهای مقطعیم، راضیام که به عنوان بخشی از زندگیم پذیرفتمشون و اجازه ندادم از پا درم بیارن. فکر میکنم همه آدمها بعد از یک دوره طولانی سختی کشیدن، دلشون میخواد به عقب نگاه کنن ببینن چطور چالشهارو گذروندن، اگر قوی بودن به خودشون افتخار کنن و اگر نبودن سعی کنن که تو چالش بعدی قوی ظاهر بشن. روز دفاع برای من خیلی روز عجیبی بود. من داشتم از پایاننامهای که در طولش بزرگترین مشکلات زندگیم رخ داده بود دفاع میکردم و فقط استاد راهنمام میدونست که من چقدر سختی کشیدم، چقدر تلاش کردم و چقدر سعی کردم بدون کمک از کسی خودم انجامش بدم. باید یک چیزی رو همینجا بگم. خیلی ممنونتونم بچهها. خیلی ممنونم ازتون که با اینکه یک ماه اخیر کامنت همه پستهام بسته بود، بهم پیام خصوصی میدادین و از وضعیت من و پایاننامهم میپرسیدین و دعام میکردین. خواستم بگم که همه دعاهاتون بهم رسید و اون روز به بهترین شکل ممکن تموم شد. شوخی که نیست، اون همه دعا و آرزوی موفقیت واقعی مگه میشد کارساز نباشه؟ شما رفیقترین هستید و سال نود و هفت همون سالی بود که شما رو برام رقم زد. چطور میتونم با این دستاورد بزرگ بگم چقدر خوب که تموم شد؟ خلاصه اینکه خیلی مخلصیم. (:
میدونید، همیشه فکر میکردم بعد از دفاع تا هفتهها استراحت کنم، برم سفر و حسابی خوش بگذرونم. اما حقیقت اینه که من از همون روزی که از دانشکده اومدم بیرون دلم براش تنگ شد و هفتهای که گذشت تا روزی که دانشگاه باز بود میرفتم و روی نیمکت مینشستم و تماشاش میکردم. به روزایی فکر میکردم که به خودم میگفتم:"بالاخره از این خرابشده بیرون میام." و حالا که تموم شده و قراره دیگه دانشجو نباشم انگار بخش بزرگی از خودم رو تو دانشکده فنیمهندسی، جایی در راهروی دوم، کنار کلاس ۱۷ مهندسی شیمی جا گذاشتم. امیدوارم مثل من دلبستگی نداشته باشید و از روزهای فارغ التحصیلی از هر دوره زندگیتون حسابی لذت ببرید و خوش بگذرونید.
در پایان، با اینکه هوای رشت کاملا پاییزیه و انگار قرار نیست بهار بیاد، آرزو میکنم که سال ۹۸ براتون همون سالی باشه که بعدها ازش به عنوان همون سالی که بهترین اتفاقات زندگیتون توش افتاده یاد کنید.
روی
تراس مادربزرگ نشسته بودم و پماد سوختگی را روی انگشت شست دست راستم که موقع پختن
کتلت روغن داغ رویش پاشیده بود و به شدت قرمز شده بود، میکشیدم. آمدی. با یک
لیوان آب و دو عدد قرصی که بعد از دو هفته هنوز نتوانستهاند از پس سرفههایم
بربیایند. نشستی و گفتی:" ببینم دستتو." نشانت دادم. اخم کردی و
گفتی:" خیلی بی احتیاطی." نگاهت کردم.
گفته بودم با اخم هم جذابی؟ اخمت عمیقتر شد و گفتی:" اصلا مراقب خودت نیستی" آرام گفتم:" خوب میشه یار. تاول نزده. فقط
یکم قرمز شده." گفتی:" لطفا تا وقتی بیام خودتو نکش؟ باشه؟" لبخند
زدم و گفتم:" چشم" گره ابروهایت
باز شد و گفتی:" از اون کلمههایی بود که از تو بعید بود." به اطرافت نگاه کردی و پرسیدی:"راستی چرا آروم
حرف میزنی؟ کسی اینجا نیست." به گلویم اشاره کردم و گفتم:"صدام
گرفته." گفتی:" دکتر چی گفت؟" سرفهای کردم
و نوت گوشیام را باز کردم و نوشتم:" دکتر گفت سرما خوردگی نیست. به یه چیزی
آلرژی پیدا کردی." نشانت دادم و گفتی:" یادته همین چند روز پیش غر میزدی
که آلرژی باکلاسه، چرا ندارمش؟" خندیدم و با سر تاییدت کردم. پرسیدی:"
نمیدونی سرفهت از کی شروع شد؟" میدانستم:" نوشتم، دو هفته قبل از
دفاع" پرسیدی:" عصبی نیست؟ به خاطر استرس و اضطراب؟ " شانههایم را
به نشانه نمیدانم بالا انداختم. پرسیدی:" غذایی که تا به حال نمیخوردی خوردی؟"
سرم را به نشانه نه تکان دادم. پرسیدی:" جایی که گل و گیاه باشه رفتی؟"
کمی فکر کردی و گفتی:" یک ماه فقط خونه و دانشگاه بودی. اینم نیست." لبخند زدم به آمار دقیقت. گفتی:"نکنه اثرات
کار با تولوئنه؟" دستم را به نشانه نه تکان دادم. گفتی:" چقدر استادت
گفت به جاش از یه ماده سبکتر استفاده کن وقتی قراره مداوم باهاش در تماس
باشی." نوشتم:" نگران نباش یار. چند
ماه پیش کارم با تولوئن تموم شده." پرسیدی:" خودت دلیلشو پیدا نکردی؟" سرم را به نشانه تایید تکان دادم. نگاهم کردی و
گفتی:" خب؟ " نگاهت کردم و نوشتم:" به نبودنت." نشانت دادم.
لبخند زدی و گفتی:" حواسم باشه مریض میشی ازت اعترافای عاشقانه بگیرم."
به بیرحمی دوستداشتنیات خندیدم و به روزهایی فکر کردم که در ازای هر سوپ بخواهی
برایت طوماری عاشقانه بنویسم.
عنوان از سعدی
در راه خانه مادربزرگه هستم یار. میدانم تو هم میخواهی مثل پدر بگویی:" چرا ترستو کنار نمیذاری و پشت فرمون نمیشینی که اینقدر عذاب نکشی." حتی میدانم میخواهی بگویی:" تو ماشین سرتو پایین نگه ندار. حالت بد میشه." اما من میخواهم بگویم:"همیشه دوست دارم یک نفر دیگر برونه که من از جاده لذت ببرم." مثلا دوست دارم تو برانی و من دستم را از پنجره بیرون ببرم و باد را لای موهایم بکشانم و چشمهایم را ببندم و ذره ذره از لمس این لحظات لذت ببرم. تو صدایم بزنی و بگویی:" باور کن همیشه میترسم دستتو تو جاده از دست بدی." بگویم:" اتفاقی نمیافته. نگران نباش. به جاش یکم بیشتر پدال زیر پاتو فشار بده." دنده را عوض کنی و بگویی:" تو میترسی." مطمئن باشم که تا توهستی هیچ خطری تهدیدمان نمیکند. نگاهت کنم و بگویم:" تو میرونی دیگه. نمیترسم." پیچ ولوم را بچرخانم و بگویم:"گاز بده یاااار." بخندی و بگویی:" بزن بریم." روسریام را پشت گوشم بگذارم و دستانم را دو طرف صندلی بگذارم و آماده جیغ زدن شوم. آهنگ رازآلود پخش شود و پایت را روی پدال فشار دهی و دنده را عوض کنی. جیغ بزنم و بگذارم تمام فریادهای نزدهام یکباره رها شوند و در عرض جاده گم شوند. سبقت بگیری و در صندلی فرو بروم و چشمهایم را ببندم. سرعت را کم کنی و بگویی:" چشاتو باز کن تموم شد." بگویم:" واقعا؟" یکی از چشمانم را باز کنم تا مطمئن شوم اتفاقی نیفتاده. بخندی و بگویی:" چقدر تو ترسویی" هر دو چشمم را باز کنم. آینه را پایین بیاورم و روسریام را درست کنم و بگویم:" اصلا هم ترس نداشت." بگویی:" هنوز صندلیای که چند لحظه پیش از ترس توش فرو رفته بودی به حالت طبیعی برنگشته مهندس." بخندم و بگویم:" من که چیزی نمیبینم. مدرک دیگهای داری رو کن." کنار بزنی و بگویی:" بینیت" دستم را روی بینی ام بگذارم و بپرسم:" چی شده؟ خون اومده" بگویی:"نه دراز شده." چشمانم را ریز کنم تا خشمم را نشان دهم. بگویی:" تو رو میگهها. چشمات رازآلوده. تازه روسری قرمز هم خیلی بهت میاد." و یادم برود که همین چند لحظه پیش آتش کوچکی در من روشن شده بود که تو با یک جمله حال ساده خاموشش کردی.
عنوان از سید سعید صاحب علم
تمام شد. نرسیدی. لپتاپ را همکلاسی یکهو به رشت آمده وصل کرد. آب گرم را دانشجوی جدید آزمایشگاه به دستم رساند. میز اساتید را بچههای پارسال دفاعکرده جمع کردند و شیرینی دفاع را بچههای دکتری پخش کردند. تو حتی به آرزوی موفقیت هم نرسیدی و دانشجویی که سالنم را با سالنش عوض کردم اولین نفری بود که گفت:" راستی، بترکونید" حتی برایم یک شاخه میخک هم نیاوردی و باز هم به جای تو دانشجوی سالن روبهرویی گفت:" دیدید تموم شد؟ خسته نباشید" تو حتی به اندازه یک برداشتن کوله از شانههای آویزانم هم نیامدی و من تنها در بالکن دوم فنی نشستم و به حال روزهایی که دیگر دانشجو نیستم گریه کردم. باید میآمدی. با یک چهارخانه آبی و موهایی درهم. گفته بودم موهای درهم مشکیات چقدر دلنشینترت کرده؟ کنارم روی نیمکت مینشستی و میگفتی:"نه، نگفتی. اما این همه منتظر امروز بودی که بیای اینجا بشینی و غصه بخوری؟ پاشو ببرمت یه جای عالی" چیزی نگویم و بپرسی:" نمیای؟" سرم را به چپ و راست تکان دهم. بپرسی:"من برم؟" سرم را بالا و پایین ببرم. بپرسی:" لابد منتظرمم نبودی" اشکم را پاک کنم و باز هم سرم را بالا و پایین ببرم. بخندی و بپرسی:" لابد دوستمم نداری؟" نگاهت کنم و بخواهم سرم را چپ و راست ببرم. پیشدستی کنی و بگویی:"داری. اما تو به شیوه خودت میگی" بخواهم اعتراض کنم، بند کولهام را بگیری و بگویی:" البته منم به شیوه خودم میبرمت" مرا با خودت ببری و ماشین را در جاده انزلی بیاندازی. آهنگ یار محمد علیزاده را مدام پلی کنی و بگویی:"فقط همین یه آهنگ رو دارم." نگاهت کنم. یادم برود که چقدر حق دارم دلخور باشم و نیستم. بخندم و بگویم:" خیلی بچه پررویی یار" نگاهم کنی و بگویی:"الف کشدار یارو وقتی صدام میزنی دوست دارم." لبخند بزنم و به الف یار فکر کنم. به اینکه به شیوه خودم بگویم حال خوب من فقط تو باشی اتفاق میافتد و بس.
آسمان آفتابی بود. دلم شهرداری خواست. خیابان شریعتی و بازار شلوغ خواست. حاضر شدم و زدم بیرون. روبهروی مجسمه میرزا لب حوض نشستم و به تو فکر کردم. به تویی که دیشب در کتابخانه تنهایت گذاشتم و حالا که نیستی انگار بخشی از من نیست. دوست داشتن که شاخ و دم ندارد. همین که نباشی و من حس کنم نفسم سنگین است یعنی تو آنی هستی که حق نداری نباشی. آفتاب چشمم را میسوزاند. سرم را پایین آوردم و به مردم نگاه کردم و دنبال تو گشتم. هیچکس شبیه تو نبود. جمعیت آنقدر زیاد بود که نمیتوانستم پیدایت کنم. باید بلند میشدم و بالای حوض میاستادم و میگفتم:" آهای مردم! آرامتر بروید. یک یار وسط شما گم شده." کنارم نشستی و گفتی :" سلام" نگاهت کردم. میخندیدی. لبخند زدم و گفتم:" سلام. برگشتی؟ من اگه جات بودم نمیاومدم." بحث را عوض کردی و پرسیدی:" سرما خوردی؟ صدات گرفته." گفتم: "سرما خوردم. دیروز غروب از سرویس جا موندم. مجبور شدم منتظر تاکسی بمونم." گفتی:" دیدمت" پرسیدم:" دیدی و نیومدی؟" گفتی:" حوصلهمو نداشتی." پرسیدم:" تو از کجا میدونستی؟" گفتی:" ازم فرار کردی" پرسیدم:" تو بودی با من چیکار میکردی؟" برگشتی سمتم و گفتی:" برات نمینوشتم." نگاهت کردم. عصبانی بودی. مثل من. به اندازه من. چشمهایم را ریز کردم و گفتم:" حق با توئه. نباید بنویسم." بلند شدم و از کنار میرزا گذشتم. صدایم زدی. برنگشتم. گفتی:" باز فرار میکنی؟ از من؟" چیزی نگفتم. گفتی:" خودتم میدونی بی من نمیشه." تخس شده بودی. برنگشتم. گفتی:" حداقل برگرد خونه. نگرانتم." ایستادم. برگشتم. از کنارت رد شدم. دنبالم آمدی. چیزی نگفتی. میخواستم بگویم سایهات سنگین است. دورتر بمان. چیزی نگفتم اما تو شنیدی. از من فاصله گرفتی. سایهات دور شد. برنگشتم. جواب این همه نامه بیجواب "برات نمینوشتم" نبود. یک جوابِ تا این حد دمدستی نبود. داخل چلهخانه پیچیدم. داخل چلهخانه پیچیدی. روبهروی خانهمان ایستادم. کنارم ایستادی. روبهرویت ایستادم. که برایت خط و نشان بکشم. که بگویم:" این خونه که خراب شه. آوارش خیال تورو هم خاک میکنه." نتوانستم. نگفتم. از چشمانم خواندی. خواندی که دلخورم. که خستهام. که وقت یکی من بگویم یکی تو نیست. مهربان گفتی:"ببخشید" آتشم خاموش شد. انگشتم را پایین آوردم. حتی حرفهایم یادم رفت. جلوتر رفتی. اول به خانه و بعد به دو طرف خیابان نگاه کردی و گفتی:" نزدیکترین گلفروشی کجاست؟ بریم شمعدونی بخریم. خونهمون بهار میخواد."
خستهام. ساعت ۶/۳۰ غروب است و من تنها دانشجویی هستم که همچنان پشت لپتاپ نشستهام و به وسایلی که نمیدانم چطور صبح در کولهام برایشان جا باز کردهام نگاه میکنم. نگهبان در میزند و میگوید تا ۷ بیشتر وقت ندارید. به صندلیهای خالی کتابخانه نگاه میکنم. انگار واقعا نیستی. پاکت آبمیوه و لیوان چای را داخل سطل زباله میاندازم و مقنعهام را سر میکنم. صدای ورق خوردن کتاب را از پشت پارتیشن میشنوم. نزدیکتر میآیمو آرام میپرسم:" یار؟" صدای قدمهایت را میشنوم. نزدیکتر میآیی و آرام میپرسی:" شما؟" دلخور میشوم و میگویم:" جز من کی بهت میگه یار؟" میپرسی:" شما همونی هستید که گفتید بی من خیلی هم خوش میگذره؟" میخندم و میگویم:"خودشم." میگویی:" خودش جمع کن بریم که دیره. زوزه سگا درومده." میگویم:" وسایلم زیاده." میپرسی:" کسی اون طرف نیست؟" میگویم:" نه" صدای قدمهایم را میشنوم. دستگیره را پایین میکشی و داخل میشوی. صدایم میزنی و میگویی:"بیا جمع کنیم." نگاهت میکنم. صدای خستهات هم مردانه و جذاب است. میگویی :"میدونم." لبخند میزنم و میگویم: " خوبه." مقالاتم را جمع میکنی و میگویی:" یه روز همه این مقالهها رو با هم آتیش میزنیم و خیالمونو راحت میکنیم." میگویم:" خیال تو راحته. اگه راحت نبود الان نباید از تو خیالم میکشیدمت بیرون. باید اساماس میدادم بیا دنبالم." میگویی: " صبر داشته باش." نگاهت میکنم. تا چند سال صبر کنم کافیست؟ بیا روراست باشیم یار. شبیه آدمهای آمدنی نیستی. میخواهی بگذاری از آب و گل در بیاییم و بعد بیایی. وقتی که همه چیز را تنهایی بدست آوردیم و فقط یک همراه کم داشتیم. وقتی که ۳۰ را رد کردیم و دوست داشتن را به سخره گرفتیم و گفتیم عشق مال کتابهاست. نه یار. آن موقع دیر است. من میخواهم تو به کتابتکانی عیدم برسی. میخواهم وقتی کتابهایم را وسط اتاق ریختهام، عاشقانههایش راجدا کنی تا بهار که از راه رسید برای "یه چیزی بخون، دلم واسه صدات تنگ شدههایمان" چیزی دم دست داشته باشیم. لپتاپ را در کولهام میگذارم. مقالات را از دستت میگیرم. در کیفم جا نمیشنوند. زیپش را به زور میبندم و بقیه را به بغل میزنم و میدوم. صدایم میزنی و برقها را خاموش میکنم. دنبالم میدوی و چراغ خیالم را خاموش میکنم. دستم میرسید چراغ ماه را هم خاموش میکردم تا دیگر هیچ غروبی خیال مرا به تویی که به جای آمدن، در برابر دلتنگیهایم میگویی:" صبر کن" وصل نکند.
در میزنی. این یعنی برای اولین بار میخواهی با اجازه وارد خیالم شوی. چیزی که در مخیله من هم نمیگنجد. دوباره در میزنی. میگویم:" بله؟" میپرسی:" بیام خیالتو بدزدم و برم؟" دنبال معادله نمودار اکسل جذب میگردم و میگویم:" نه" میگویی:" فقط خیالت. نه فکرت. نه تمرکزت. نه وقتت." به صندلی تکیه میدهم و میگویم:"نه" میگویی:" میخوام بیام کتاب بردارم." میگویم:" بگو کدومو میخوای برات بیارم." کمی مکث میکنی و میگویی:" نمیدونم. اسماشونو بخون بهت بگم." دستبردار نیستی. بلند میشوم و جلوی کتابخانهام میایستم و میپرسم شعر باشه یا رمان؟" میگویی: "شعر. فقط شعر باشهها. قافیه و ردیف داشته باشه. شعر نو ندی دستم." مثل منی. شعر بیقافیه به دلت نمیچسبد. اسم کتابها را از راست به چپ میخوانم:"آنها، فاضل نظری" میگویی:" یه آقا بذار اولش" میگویم:" من کارم عقبهها." میگویی:" باشه. برو بعدی" میگویم:" تاریخ بیحضور تو یعنی دروغ محض، امید صباغنو." میگویی:" اسم کتابه یا اینو به من گفتی؟" میگویم:" منو دست انداختی." میگویی:" شبیه حرفای تو بود." میگویم:" اتفاقا بیحضور تو خیلی هم خوش میگذره." میخندی و میگویی:" تو که راست میگی. بعدیو بخون." میگویم:" حرف خصوصی ، علی عطری" میگویی:" نمیتونم از عنوان کتاب بفهمم داخلش چه خبره. برو بعدی." میگویم:" گاهی دلم برای خودم تنگ میشود، محمدعلی بهمنی." میگویی:" اجازه نمیدم. تو فقط باید دلت واسه من تنگ شه." میخندم و میگویم:" اجازه؟" میگویی:" فعلا بعدیو بخون. بعدا دربارهش حرف میزنیم." میگویم:" آخریه. زیر چتر تو باران میآید، مهدی فرجی." میگویی:" همین خوبه. یکی از شعراشو بخون." صدای تکیه دادنت به در را میشنوم. دلِ شکستنِ دلت را ندارم. مینشینم و به در تکیه میدهم و برایت شعر میخوانم. برای تویی که فاصلهات تا من همین دریست که هیچکداممان دستگیرهاش را پایین نمیکشیم.
پاییز 4 سال پیش- خونه مادربزرگه
نمودار تحلیل میکردم. نمودار پراکندگی پاسخها. در حالی که آرمان گرشاسبی مستم از... میخواند. در چهارچوب در ظاهر شدی و گفتی:" دیدی باز کاراتو انبار کردی و خودتو یادت رفت؟" چیزی نگفتم. این روزها اینقدر هستی و تمام زمانهایی که باید بگذارم تا این لقمه گلوگیر پایین برود مال خودت میکنی که دیگر حضور یکهوییات در چهاچوب اتاقی که نورش رفته اما رمق روشن کردن مهتابیاش در من نیست غافلگیرم نمیکند. میپرسی: " باور کنم نشنیدی؟" شنیدم. اما تو باور کن که نشنیدهام. دیگر مکالمه خیالیمان حالم را خوب نمیکند. جلوتر میآیی و دستت را در هوا تکان میدهی و میپرسی:"کجایی؟" نگاهت نمیکنم. یک ارور، نمودارم را بهم ریخته. کلافه میشوم. برای چند ثانیه سرم را پایین میآورم و چشمهایم را میبندم. نفس عمیق میکشم. موهایم را پشت گوشم میگذارم و دوباره شروع میکنم. نمیبینمت. انگار رفتهای. سعی میکنم تمرکز کنم. نمیشود. نمیتوانم. راندن تو کار من نیست. بلند میشوم و صدایت میزنم. جواب نمیدهی. حق داری. آخر اسم چه کسی در این دنیا یار است؟ اصلا کدام دختری به مردی که در سختترین روزهایش غایب است یار میگوید. بلند میگویی:"تو" این را در حالی که به گلهایم آب میدادی گفتی. پرسیدم:" من چی؟" گفتی:" تو همون دختری هستی که به مردی که تو سختترین روزات هم نیست میگی یار." حتی از نیمرخت لبخندت پیداست. باید تلخ شوم و بگویم:" یهوقت زیادی خوش به حالت نشه." نمیگویم. نمیتوانم بگویم. کور کردن ذوق تو کار من نیست. میپرسی:" گلات خشک شدن. اصلا جون ندارن. نمیتونی نگه داریشون بده به یکی دیگه." برای خودم چای میریزم و میگویم:" من خودمم جون ندارم. گل میخوام چیکار؟ اصلا بندازشون دور." با تعجب نگاهم میکنی و میپرسی:" به همین راحتی؟" میگویم:" دارم مثل تو میشم. به همین راحتی." تلخ شدم. رنجاندمت. روی مبل مینشینی و میگویی:" یه روز میام و از این حرفات شرمندهت میکنم." تلختر شدم. گفتم:"شما روی شرمندگی رو سفید کردی." روی پله مینشینم و به تویی که در فکر فرورفتهای نگاه میکنم. میپرسم:"دلخور شدی؟" برمیگردی و لبخند میزنی و میگویی:"حق داری. جبران میکنم." میگویم:" دیره." میگویی:" من که هنوز نگفتم کی میام." میگویم:" هروقت غیر از الان دیره. بهار بشه این زمستون دیگه منتظرت نیستم." میگویی:" بیرحم شدی" میگویم:" اگه بین ما یه نفر بیرحم باشه. اون من نیستم." میگویی:" تلخ شدی." میگویم:" همینه که هست" میخندی و میگویی:" لجباز شدی" نگاهت میکنم. تو از همانهایی هستی که هر چه جا افتادهتر شوی جذابتر میشوی. میگویی:" دقیقا" میگویم:" من که چیزی نگفتم." میگویی:" چرا دیگه. گفتی من از همونام که هرچقدر جاافتادهتر بشم جذابتر میشم. منم تاییدت کردم" میخندم. به تو. به پسربچهای که در تو زندهاست و حرفهایم را از ذهنم میدزدد و تکرار میکند. به خیالی که با حضور اینچنینت هم آسوده میشود. حتی به منی که هر بار همت میکند برایت ننویسد و پایاننامه گلوگیرش را تمام کند، تو از راه میرسی و میگویی :" اول من"
عنوان از شاهین شیخالاسلامی