خیلی دلم میخواست بیایم و از احوالات باغ مادر بزرگه بنویسم، از خانه جدیدی که دلم میخواست با یار نیامده بخرم، از اتفاقات مدرسه، از برگشتن غمی، از حال خوبی که با فقط یک "سلام، کجایی"تان در اعماق قلبم ایجاد میکردید. حتی میخواستم از گوسفندهایی که باغ مادربزرگه ییلاق امسالشان است رونمایی کنم و برایتان عکسهای فول اچدی بگذارم تا قابلیت والپیپر شدن داشته باشند و شما هی ببینیدشان و من هی ذوق کنم که میتوانم خاطرهای چند ثانیهای روی دسکتاپتان یا صفحه گوشیتان باشم. دلم همه اینها را میخواست و دلم نبود. یعنی دلم دل نبود. یعنی هنوز هم دلم دل نیست. حس میکنم چیزی در من نمیتپد. نبضی، قلبی، چیزی. فقط دلم میخواهد تمام این خاک را سفت بغل کنم و بگویم: " بمیرم برای دلت" و بمیرم برای دلش.
۲۳ دی ۹۸ ، ۰۵:۴۰