آسوکـا

آنچه گذشت

۲ مطلب در شهریور ۱۳۹۸ ثبت شده است

کاش تنستی می دیله تی دیله مانستن آهنی بوکونی


۰۵ شهریور ۹۸ ، ۰۰:۴۱
آسـوکـآ آآ

آنقدر به ترک دیوار مطب دکتر نگاه کردم و غرق افکارم شدم که لرزش گوشی زیر دستم را حس نمی‌کردم. دو ساعت تمام هیچ صدایی نمی‌شنیدم. این را ساعت 6/30 یعنی دقیقا دو ساعت بعد از تحویل دادن دفترچه‌ام، از تماس دست منشی بر شانه‌ام و صدای آرامش که می‌گفت:" صدات زدم. دکتر منتظره" فهمیدم. نمی‌دانم در ترک دیوار دنبال چه می‌گشتم. اصلا بین آن همه صندلی خالی چرا دقیقا کنج دیواری که ترکی به این بزرگی در دل داشت نصیبم شده بود. حالا که به عکس نگاه می‌کنم متوجه می‌شوم که اصلا ترک نبوده، فقط گوشه کاغذ دیواری چیده شده. چرا من ترک دیدمش؟ شاید دنبال حفره بزرگ و عمیق دلم روی دیوار می‌گشتم و به حرف‌هایی که شنیده بودم فکر می‌کردم. به اینکه چرا در مقابل حرف‌های بقیه سکوت می‌کنم و همه شنیده‌ها و نشنیده‌ها را درون خودم دفن می‌کنم و گاهی هم تشکر می‌کنم و از کنار تمام حرف‌های ناحق بدون اینکه واکنشی نشان بدهم می‌گذرم و به خودم می‌گویم:" مقابله به مثل یه عبارت غلطه" اما بعدتر در دلم عزا می‌گیرم و ریزریز گریه می‌کنم. شاید شما ندانید اینکه آدم مجبور باشد هر روز یک وزنه چند کیلویی از حرف‌های بقیه را به دلش آویزان کند و همه جا با خودش ببرد و جایی نباشد که وزنه‌ها را زمین بگذارد چه دردی دارد. چقدر دردناک است که از دیدن یک تکه بی کاغذ دیوار این‌قدر شوکه شوی که همه حرف‌هایی که دیده‌ای و شنیده‌ای گوش و چشمت را پر کنند وبا بغض وارد مطب دکتر شوی از دیدن دخترک مبتلا به سندروم دان به پهنای صورت اشک بریزی و توضیحی برای دکتری که اولین بار است تو را می‌بیند نداشته باشی. مادرم می‌گوید:"اثر داروهاست، حساس شدی" من می‌دانم که اثر داروها نیست، اثر حرف‌هاست. اثر حرفا‌هاییست که یک ماه و نیم است که جوهر قلمم را خشک کرده و حالا حرفی جدید‌تر که کیلو کیلو وزنه روی دلم می‌گذارد. می‌ترسم که وزنه‌ها زیاد شوند. می‌دانید؟ بیخ گلوی آدم از دلش دور نیست.

۰۳ شهریور ۹۸ ، ۲۳:۲۸
آسـوکـآ آآ