"چیکار میکنی؟" خدای من، این مرد هنوز هم یاد نگرفته که اول باید در بزند، اجازه بخواهد، بعد بیاید لم بدهد وسط حواسی که سعی دارد پرت از او باشد. لپتاپ را میبندم، نگاهش میکنم، میخندد. "باور کن خودت بهم فکر میکنی. خودت صدام میزنی. میام که دلتنگ نشی." عینکم را بالای سرم میگذارم، چشمهایم را میبندم. راست میگفت، دلتنگش بودم. روبهرویم مینشیند و میگوید: "نگام کن." نگاهش میکنم. به چشمهای مهربانش، صورت مردانهاش، موهای سفید شقیقهاش، چند تار موی ریخته شده روی پیشانیاش،عینک بالای سرش، حتی دستهایی که زیر چانهاش ستون شدهاند. چشمانم را میبندم. سرم را تکان میدهم. انگار که سر تکان دادن خیالش را میپراند. چشمانم را باز میکنم. هنوز همانجا نشسته. نگاهم را میدزدم. لپتاپم را باز میکنم. لپتاپ را میبندد. از وقتی اومدم یه کلمه حرف نزدی. چه میگفتم؟ میگفتم دلم برایت تنگ شده؟ جای خالیات توی ذوق میزند؟ گوشم صدایت را کم دارد؟ قلبم حضورت را؟ دستم دستت را؟ میگفتم دلم میخواهد که به وقت فصل سرما برسی و در این زمستان عجیبی که بیبرف و باران سرمایش تا مغز استخوان را میسوزاند با تو روی نیمکتهای باغ محتشم بنشینم و آش رشته بخوریم؟ برویم اردیبهشت و کتاب بخریم و بعد در کافهاش قهوهترک و کیک شکلاتی بخوریم؟ برویم هاکوپیان کت و شلوار مشکیاش را برداریم و تنت کنی و دلم برایت برود که جذابتر شدهای؟ یا اصلا چرا در این ده دوازده روز جشنواره نبودی که بتوانم بیدلهره از اینکه چطور ۱۲ شب از سینما برگردم، بروم و همه اکرانهای ۱۰ شب تالار مرکزی را ببینم و فیلم که تمام شد برویم میدان شهرداری و باقلیپخته و لبو بخوریم؟ یا حتی برویم خیابان حافظ، بستنی سنتی بخوریم و برایم یک دسته نرگس بخری و یکی را جدا کنی و پشت گوشم بگذاری و همه گلهها را پاک کنی و گرهها را باز؟ حلقه زدن اشک روی چشمم را حس میکنم، اما گریه نمیکنم. با گوشه آستینم نم احتمالی چشمهایم را پاک میکنم. این روزها هر بار که آمدی و رفتی یک جان از جانهایم کم شد. دیگر رمقی نمانده. لپتاپ را باز میکنم و میگویم رفرنسهام بهم ریخته. سرت را به چپ و راست تکان میدهی. انگار فکرم را خواندهای و تو هم میخواهی عقب بروند تا روزی که بیایی و با هم بسازیمشان. لپتاپ را برمیگردانی، عینکت را روی چشمانت میگذاری تا کار نیمهتمامم را تمام میکنی. نگاهت به مانیتور را میخوانم. ته چشمهایت میگویند "اینکه کاری نداره." اصلا ته چشمهایت هم نگویند آن لبخند پهن نقشبسته روی لبانت که میتواند بگوید که "من که میدونم خودت بلد بودی" جانت را بمیرم، اصلا بلدم، خیلی هم بلدم، اما چرا وقتی ۴۰-۵۰ رفرنس نامرتب میتوانند ۴-۵ دقیقه بیشتر نگهت دارند و زمان بیشتری داشته باشم که تماشایت کنم و کنار خیالت چای بنوشم و آرامش در دلم بریزم از این فرصت استفاده نکنم. "سوءِ استفاده". این را میگویی و عمیقتر میخندی. لبخند میزنم به خنده بم و مردانهات که پروانه در دلم میرقصاند یا به قول دهمیها قلبم را رقیق میکند. میخواهم بروم آشپزخانه و برایت چای بریزم. میترسم تا برگردم بروی و نوری که در دلم روشن کردی، خاموش شود. "از اون کیکی که پختیام بیار." و چه جملهای اینقدر دلم را قرص کند که "هست و میماند". بلند میشوم و تا آشپزخانه با پروانههایی که در دلم میرقصند، میچرخم و با مدار میخوانم: " گمان کنم که قرار است ما به هم برسیم، اگر معامله ای تازه با خدا نکنی"
عنوان از علیرضا آذر