سر سجاده نشسته بودم. هندزفری، سوهان ناخن و کرم مرطوبکننده را هم کنار سجادهام گذاشته بودم که تا صدای اذان مغرب از بلندگوهای مسجد به گوشم برسد، صدایش را بشنوم و سر ناخنهایی که یک در میان شکستهاند، صاف کنم که به لباسهایم گیر نکنند و به دستانم که حالا زبر و خشک و چروک شدهاند لایهای عمیق کرم حاوی ویتامین ای و چند چیز دیگر برسانم تا شاید کمی ظرافت دخترانهشان برگردد. این روزها دوباره نماز میخوانم. گویا تنها کسی که برایم مانده، همانیست که زبانم وجودش را انکار میکند، اما دلم میگوید هست. و خیلی هم هست. دستانم از شدت خشکی میسوختند. چشمانم را بستم و انگشتانم را در هم تنیدم و فشردم تا بلکه کمی آرام بگیرند. دستش را روی شانهام گذاشت. ترسیدم. خودم را عقب کشیدم. "نترس، نترس، منم، آروم باش" این را گفت و کنار سجادهام نشست. نگاهم کرد. نگاهم را دزدیدم. هندزفری را از گوشم درآوردم و خودم را با کرم مشغول کردم و زیر لب به خودم گفتم: " فقط خیاله! فقط خیاله! فقط خیاله!" لبخند زد و کمی خودش را عقب کشید و به دیوار تکیه زد. چهارزانو نشست و سرش را به دیوار چسباند و نگاهم کرد. زیر چشمی، از لابهلای موهایم که روی صورتم ریخته بود نگاهش کردم. دلتنگش بودم. دلتنگ تکتک جزئیات صورتش، که شاید حتی خودش هم به آنها توجه نکرده باشد. گفت:"موهات قشنگتر شدن. هم موهای موجدارت قشنگ بود، هم الان موهای صافت" موهایم را از روی صورتم کنار زدم و چادرم را کمی جلو کشیدم. گفت:" تولدت نزدیکه. نمیخوای کاری کنی که خوشحال بشی؟ نمیخوای واسه خودت هدیه بخری؟" زرد میگفت. حرفهای وایرالی میگفت. حسرت یک تولد که بیاید و بگوید: "سلام، من رشتم، حاضر شو بیا" را در دلم میگذاشت و میگفت برای خودت هدیه بخر. انگار آدمی حق ندارد که دلش بخواهد که یک بار تولدش تنها نباشد و سرش را روی شانه یار بگذارد تا آن بیست و چهار ساعت کذایی بگذرد. سرش را از دیوار جدا کرد و کمی شانهاش را جلو کشید و لبخند زد و گفت:"یعنی اگه من بیام، بگم رشتم، حاضر شو بیا، میای؟" لبه چادرم را پشت گوشم گذاشتم و برگشتم و نگاهش کردم. لبخند زدم. سرم را به نشانه تایید تکان دادم. کمی خودش را جلو کشید و گفت:"یعنی اگه من بیام، برات هدیه بخرم، ازم قبول میکنی؟" عمیقتر لبخند زدم و سرم را دو بار به سمت پایین تکان دادم. کمی جلوتر آمد و گفت:"یعنی اگه بیام، اینقدری خوشحال میشی که بخندی و از نزدیک ببینم خندهتو و بشنوم صداشو؟" خندیدم و باز هم سرم را تکان دادم. باز هم جلوتر آمد و گفت:"یعنی اگه بیام، برام زرشک پلو با مرغ و زیتون پرورده خوشمزهتو حاضر میکنی؟" خندیدم و گفتم:" اوهوم". آرام خندید و گفت:"حالا شد." از تکان های سرم، چتریهایم روی پیشانیام ریخته بود. موهای روی پیشانیام مرتب کرد و گفت:"خیلی بهت میاد دختر." سرش را روی پاهایم گذاشت. چشمانش را بست و گفت:"منم دلم برات تنگ شده بود." اشک در چشمانم دوید. بیانصاف میدانست و دیر میکرد. میدانست و دیر میگفت. شنیدن "دلم برات تنگ شده" حتی اگر در خیال هم باشد شیرین است. چشمانم را بستم که بال زدن پروانه ها در قلبم را تماشا کنم. صدای اللهاکبر مؤذن از بلندگوهای مسجد بلند شد. گوشه چادر نمازم بوسیده شد و سنگینی سرش از روی پاهایم برداشته شد. چشمانم را باز کردم. یار رفته بود و داغ انگشتانش را روی پیشانیام و داغ نبودنش را، برای هزارمین بار، روی دلم جا گذاشته بود.
عنوان از مسعود کاظمی
ساعتم ۷:۱۵ غروب را نشان میداد. به تیر برق کنار قبر خالی تکیه زده بودم، زانوهایم را جمع کرده بودم و نگاهش میکردم. قبری بسیارعمیق، با دیوارهای سیمانی. چاه کنده بودند بیانصافها. یاد فاطمه افتادم که به شوخی میگفت:"نگران نباش تو مردی من هر بار که از باغ رضوان رد میشم برات سوره نور میخونم که نور به قبرت بباره." کمی آنطرفتر غسالخانه تاریک با یک نور زردرنگ خودنمایی میکرد و معلوم نبود چند کالبد خالی در کمدهایش در انتظار طلوع صبح بودند که خاک در آغوش بگیردشان. سرم را پایین آوردم و پیشانیام را به زانوهایم چسباندم و با دستانم شانههایم را بغل کردم. صدای قلبم را میشنیدم که از ترس خودش را تا جایی نزدیک حلقم بالا کشیده بود و چیزی نمانده بود که از دهانم بیرون بپرد و در عمق قبر گم شود. صدای پایش را میشناختم. نزدیک شد و آرام صدایم زد. سرم را بلند نکردم. خم شد و دستش را روی شانهام گذاشت. " اینجا چیکار میکنی؟" همیشه به تماشا میآید و دیدن جان کندن من برایش تفریح هیجانانگیزیست، مثل تماشای سقوط موتور سوار از دیوار مرگ. کنارم نشست و گفت: " نباید اینجا و اینجوری میدیدمت" اشکهایم را فرو خوردم. اشک و بغض جایی بیخ گلویم در هم آمیختند و صدایی که میخواست بگوید : "کاش میگفتی: دیگه نمیذارم اینجا و اینجوری ببینیمت " را خفه کردند. شب شده بود و دنیای من، همهاش به اندازه انتهای قبر کوچک و تنگ و تاریک. خم شدم. کنار قبر خالی روی پهلوی چپ دراز کشیدم و دستم را داخل بردم. انتظار داشتم دستی از داخل مرا به سوی خود بکشد. پرت شوم ته آن عمق تاریک و در خاک فرو بروم. شاید آن طرف خاک نور بود و دستهای مهربانی که مرا به آغوش میکشید و می گفت: " آروم باش، تموم شد" بازویم را گرفت و کشید و گفت:" پاشو برو خونه، اینوقت شب جای یه دختر تنها اینجا نیست." عصبانی بود. عصبانی بودم. نشستم. نگاهش کردم. هنوز عصبانی بود. دیگر عصبانی نبودم. میدانست دلتنگش هستم، میفهمید جای خالیاش امانم را بریده، میشنید که ضربان قلبم کند و کندتر میشود، اما خم به ابرو نمیآورد. باران روی پیشانیام چکید. به خودم آمدم. او دوستم نداشت. او دیگر دوستم نداشت. دوستداشته شدن هر شکلی داشته باشد، شکل مرگ نیست. بازویم را از دستش بیرون آوردم. بلند شدم. خاک لباسم را تکاندم. صدای اذان پیچیده بود. صدایم زد:" کجا میری؟" برنگشتم. قدمهایم را تندتر کردم. دویدم و دور شدم از خیال یاری که در مقابل استخوانهای در هم شکستهام گفت: "حالا توی گوانتانامو نیستی که"
عنوان از سید تقی سیدی
ساعت ۵ صبح بود و تمام شب را دور خودم پیچیدم که خواب راضی شود و روی پلکهایم بنشیند. ننشست. کمردرد امانم را بریده بود و تقلا فایدهای نداشت. نشستم. درد نفسم بند آورده بود. به کیفم نگاه میکردم که دور از من، آویزان بر دستگیره کمد ایستاده بود و آرزو میکردم، کاش دهان باز کند و سلکوکسیب را به سمتم پرتاب کند. از شدت درد پلکهایم را روی هم فشردم. دستگیره در را پایین کشید و وارد شد. بدون کلامی، قرص را از زیپ پشتی کیف برداشت، جلو آمد، قرص را از ورقش بیرون کشید و کف دستم گذاشت. بطری آب را از کنار تختم برداشت و لیوانم را پر کرد. لیوان را به همراه یک شکلات سمتم گرفت و گفت: "بهتره ناشتا نخوری ولی اگه خیلی درد داری اول شکلاتو بخور، بعد قرصتو." در حالی که لیوان را از دستش میگرفتم، نگاهش کردم. به چشمهایش، که هنوز هم معصوم و مهربان بودند و جوگندمی موهایش، که حالا به ریشهایش هم رسیده بودند. لبه تخت نشست. قرصم را خوردم و به دیوار تکیه زدم و چشمهایم را بستم. کنارم به دیوار تکیه زد و چشمهایش را بست و آرام گفت: " چیکار میکنی با خودت؟" چه کار میکردم با خودم؟ کار میکردم، مثل ربات، که فراموش کنم روزهایی که میگذرانم. که درد روحم روی جسمم پخش شود. که غمها جان نگیرند و مرا نبلعند. بغضم ترکید، انگار مینی که در در قلبم کاشته بود به یکباره منفجر شد و ترکشهای آن از حنجره و چشمهایم به بیرون پرتاب شد. اشک بود که از چشمانم میبارید و ناله بود که از گلویم خارج میشد. دستش را روی شانهام گذاشت و مرا سمت خود کشید و گفت: "آروم باش دختر. آروم باش". سرم را روی شانهاش گذاشتم و اشک بود که در چهارخانه زرشکی پیراهنش گم میشد. آرام نمیشدم. بعد از مدتها یار آمده بود و من حتی در خیال هم بلد نبودم باسیاست رفتار کنم. حتی در خیال هم بلد نبودم با ناز و غمزه دلش را ببرم که کمی بیشتر بماند. بلند خندید و گفت: " میشنوما" فراموش کرده بودم که در خیال میتواند فکرم را بشنود. صدای بم خندهاش در گوشم پیچید، مثل ضربان قلب مادر در جان نوزاد. اجازه دادم صدایش در جانم بنشیند و غصهها را بشوید. کاش میشد از خیال بیرون بپرد و خودش را به پاییز امسال برساند و بگذارد روی انگشتانم بایستم و شال گردنی که برایش بافتهام را دور گردنش بپیچم. مگر یک آدم چقدر میتواند چشم به راه بماند؟ مگر یک جان چند بار میتواند ناامید شود و نمیرد؟ مگر یک دل چند بار میتواند بشکند و بند بخورد و باز بشکند؟ کمی آرام شدم و سرم را بلند کردم. نگاهم کرد و موهایم را پشت گوشم گذاشت و گفت: "چقدر بلند شدن" نگاهش کردم. دلم میخواست بگویم: " چه فایده وقتی نمیخواهی دستهایت آنها را ببافند" شنید و نشنیده گرفت. لبخندی زد و گفت: " کمی بهتری؟" همیشه این سوال را میپرسید. یقین داشت که بودنش برایم مسکن است. درد جان کم شده بود و درد روح دوچندان. سرم را به نشانه بله تکان دادم. در خیال هم دلم را میشکند و نمیگوید که پاییز نزدیک است و مگر این دختر چند پاییز دیگر را میبیند که هر پاییز چشم به راه میگذارمش. شانه ام را از میان دستانش بیرون کشیدم و بلند شدم. موهایم را بستم و صورتم را شستم. برگشتم و به تخت نگاه کردم. نبود. یار حتی در خیال هم "نمیماند"
عنوان از جلال جاوند