ولی من بهت میگم دوستت دارم
باغ مادربزرگه
سه شب از پنج شبِ در سفر بودن بابا، یکهو از خوب پریده و گفته خواب بابارو دیدم. یک شب در خواب صدایش زده بود که قرصت را نخوردی. یک شب برای نماز صبح بیدارش کرده بود و همان شبی که فشار خونش به ۷ رسیده بود، در خواب پدر را نگران دیده بود. شما اسمش را بگذارید رویای صادقه، اما من میگویم زنی که هر بار همسرش از سفر برمیگردد قاطعانه میگوید دیگه نمیذارم بری و باز خودش تمام محتویات چمدان سفر بعدی را میچیند و در جواب خب مامان نذار بابا بره میگوید دلم نمیاد، فقط عاشق است. او هر غروب، به وقت اذان میگوید خانه دارد مرا میخورد و هر شب کفشهای بابا را پشت در جفت میکند که کسی نفهمد بابا خانه نیست. شاید باورتان نشود اما وقتی بابا نیست غذاهای خاصش را نمیپزد و میگوید چطور دلتون میاد بابا که نیست غذای خیلی خوشمزه بخورید؟ آنقدر تابلو عاشق است که صدای خالههایم درآمده. چند روز قبل رفتن، مامان خیلی جدی به بابا گفت کاش میتونستیم تو ابرا زندگی کنیم. بابا گفت اگه دعوامون بشه من از ابرا میندازمت پایین. ما در اتاق بودیم و میخندیدیم. مامان زد زیر گریه و گفت من سی و پنج سال تو زندگیت بودم منو از ابرا میندازی پایین؟ بابا میخندید و میگفت خانم شوخی کردم. مامان کوتاه نمیآمد و میگفت نه تو حرف دلتو زدی. بحث تا روز رفتن بابا ادامه داشت. روزی که من و مامان همراهش برای بدرقه رفتیم. گفت خانوم از من راضی باشا. مامان هنوز دلخور بود. گفت اما تو میخوای منو از ابرا بندازی پایین. پدرم به صورتش دست کشید و گفت شوخی کردم. تو نبودی من اینجا بودم؟ دلش گرم شد. یخش آب شد. لبخند زد و گفت راضیام. مراقب خودت باش. و چه کسی نمیداند که فقط دوستت دارم دوستت دارم نیست. من به گوش خودم مراقب خودت باشی شنیدم که به هزار دوستت دارم میچربید.